۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

شعر، لنگه ها

انتظار


خوشه های سرخ گندم

طاق شب

تک صدایی، قلب من را میفشارد.


یک صدایی هم به رنگ آسمان است

آسمانی زرد، زرد لاله ها

بر دلم نقش صدای رودها

مشت بذری میفشانم در هوا


از کنار بام اندوه شفق

بالهای بی صدایی

شاخه های درهم رویای دور

همصدایی را هزاران لحظه شور.


محسن ذاکری آبان 1388



سونامی


موج زد از ته دریا به نوک بام نگاهم

خاک پیچید به خود دفتر ایام گناهم.

نخل ها از پی هم قاصدکان

ابرها در پی هم ناله کنان

لاشه ها زل زده بر گنبد فام

دست ها یخ زده از شام به شام.


جمعی از اشک فرو مانده به گل.

آن دگر جامه سیه، مات و کسل.

خنده اما به لبان داشت، ملیح

انکه بر گردن او شادی رنگ

میخک و نرگس و شبنم،گلرنگ.


نه کلیسا که در آن هیبت خوف،

نه به مسجد که همه زاهد خشک.

نه سیاهی، نه خراشی بر تن

خنده اما به لبان داشت، ملیح

انکه بر گردن او شادی رنگ

یاس و مینا و اقاقی ، همه رنگ


آبان 1386



وحشت و بیم، نا امیدی، بی پناهی

حس سر در گم تقصیر، گناه.

بهت، ناباوری و شیون و زاری، ‌هم آه،

تا بدین نقش شود پرده آماج سیاه.

فروردین 1386



بام تهران


بوی سیگار

طعم مشروب

خلسه ی بیخوابی


این سه تا هست مرا تا امروز

کشش بد بودن، تا هنوز است که هنوز.

این سه تا هست مرا

وسوسه خود دیدن، تا سکوت است هنوز.


وسوسه، لذت ناب.

غسل در حوض ملامت

این همه بر دل من همهمه ی رسوایی

این همه برتن او رخت و عبای انکار.


یاد ایام جوانی، به سر بام بلند

شب پر چشمک تهران بزرگ

بوی سیگار

طعم مشروب

خلسه ی بیخوابی


دیماه 1385


شرم


گفتنی ها به زبان من و پرده.

هر دو از گفتن باز

باز مانده به امید پرواز.


پرده را نیش ز سینه تا به لب

من کماکان عاجز از گفت طلب.

شبی آرام به سر کرده، سحر

در شگفتی، همه جا نمور و تر.


هر دو در وهم شکست پنجره

هر دو گیج از شکل قاب خاطره

کی شکست، با چه صدایی؟

به چه هنگام که ما

راز آغوش نگفته به نفس

لرزش باد گریزان هوس

بربود از من و پرده، هر چه هست.


پاییز 1388


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر