۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

عدالتخواهی سروش: مدلی از نابهنگامی!

عدالتخواهی سروش: مدلی از نابهنگامی!
محسن ذاکری


عبدالکریم سروش اخیرا با مقاله ای تحت عنوان «قلب و قالب مردم سالاری» به باز نگاری افکار و احساسات خود دربارهء ایران و مردم گرفتار بی عدالتی آن دیار، پرداخته است. از دید من مقالهء ایشان، به رویکردی، همانا باز بنا کردن نگرش های ایشان دربارهء عدالت اجتماعی است، لیکن در آن ناهمسازی و نا همخوانی افکار و زمان دیده می شود.
اما کدام دسته بندی و نظم و کنار هم چینی مفاهیم، ما را با افکار آقای سروش به مشکل می کشاند؟ بیتی از مولوی می آورم:
قول و فعل بی تناقض بایدت
تا قبول اندر زمان پیش آیدت


آری، همین است. منتهی  باید این بیت را با مصرع دوم آن فهمید: اگر اندیشه ما کهنه تر از زمان خود باشد، بی آنکه بفهمیم، تناقض و ناهمسازی را به شنوندهء خود منتقل کرده ایم. کردار و گفته دور از تناقض، در زمان خود جای می افتند. بیاندیشیم! اگر این هر سه با هم در تناقض باشند چه دستاوردی داریم!  بخش هایی از این مقاله را ذکر کرده و به نقد آنها می پردازم و در پایان می رسم به این نکته که کجای همسنگ چیدن های آقای سروش ایراد دارد.
آقای سروش می یگوید : «در نظام های دموکراتیک، برهنه ترین آدمیان  نیز پوششی از قانون بر تن دارند». وی کمینهء این را می پذیرد که هنر تمدن غرب قرار دادن حق حاکمیت مردم در صدر حقوق انسان ها و خواسته های انسان مدرن قرار دارد.
ارزش های هر فرهنگی بنیان عادات و سنت های فکری و کنشی مردمان آن فرهنگ هستند. من از نگرش بالای آقای سروش چنین می فهمم که اگر برهنه ترین آدم ها از رفاه قضایی برخوردارند و چرا پوشیده ترین آدم ها اینگونه اقبالی ندارند.؟ حتی اگر این بینش از کنایهء آقای سروش به برداشت جزم اندیشان از فرهنگ غرب باشد نیز، باز، افول به گودال برداشت های اشتباه ما ایرانیان از دموکراسی و ارزش های غرب را، مانع نیست. در اینجا، با به میان کشیدن دو سری مفهوم و به شکل مواجهه، برای خواننده ایشان، معیار، مواجهه بين «مردمان دارای بهتر» و «مردمان فاقد بهتر» خواهد شد. از سوی دیگر، هنوز نمی توانیم یقین داشته باشیم، که آیا آقای سروش به دموکراتیک بودن و دموکراسی با دیدهء قبول و تحسین نگاه می کند یا نه.
 سروش سپس می گوید: «این ساده انگاری است که پس از دست یابی به انتخابات و حاکمیت اراده جمعی فکر کنیم که صبح روشن مردم سالاری را پس از شب سیاه خود کامگی در پیش داریم، چرا که از دید ما یک حقیقت بزرگ پنهان مانده است: نقش قوهء قضاییه در تحکیم مردم سالاری و احقاق حقوق شهروندی و پشتیبانی از قانون». در اينجا او یک گزارهء قانونمند را بسیار محکم به میان می آورد که: «قضا، قلب مردم سالاری و مجلس نمایندگان  قالب آن است
».
 اکنون می دانیم که آقای سروش «مردم سالاری» را تا حدی مترادف همان دموکراسی که ما از آن سخن می گوییم بر شمرده است. می گویم «اینجا، بر شمرده است» چرا که در بین گفته های ایشان جای جای ناهمسازی های مفاهیمی چون مردم سالاری فرهنگ اسلامی ِ مورد قبول ایشان با فرهنگ غرب را هم دیده و خوانده ام. اما، مشکل اصلی در شکل همين الزامی که ایشان بین «قوه قضاییه» و «مردم سالاری» آورده اند، است. شاید برای بسیاری از مردمان و از جمله ایرانیان نیز، هنوز این کنار هم چیدن های مفاهیم و تعاریف، کاری ساده باشد. بویژه در مورد  جستار و پرسش مهم امروز بشر: دموکراسی! ولی اینطور نیست و ساده نگریستن و فرموله کردن این مفاهیم، آن هم به مذاق شخصی، اشتباهی بزرگ است:
 اصل مهمی در کنار هم چیدن جستار های اندیشه وجود دارد که، اگر آن را وفادار نمانیم، براحتی خواننده را گمراه می سازیم. آنچه را کنار هم می چینیم و لازم و ملزوم می شناسانیم، هم باید از یک جنس باشند و هم عنصری مهم بین این دو، با انتخاب ما، کنار گذاشته نشده باشد.
اول نگاهی بیاندازیم به کنار هم چیدن مفاهیم الزامی و شرطی، سپس باز گردیم به دموکراسی و عدالت اجتماعی که دادسراها نگهبان آن هستند.
اگر ما بپرسیم: «ساعت 12 ظهر وسط مرکز شهر، رعایت قوانین چراغ راهنمایی عابرین، ناشی از ترس از قانون است و یا باور مردم به قانون؟»، این پرسش بالقوه در خود پارادکس و بیان مغایری را با گذاشتن ساعت 12 در مرکز شهر به همراه آورده است. این پرسش، راه حصول به نتیجه را برای ذهن ما مختلط  و پیچیده می سازد و ما را به اندیشه می برد. ساده انگاری و قطعیت گزینی ذهن ما را دچار سکته می سازد. اما اگر بپرسیم که «ساعت 2 بامداد چطور؟» ما، با پرسش خود، ذهن خواننده را به سمتی که می خواهیم برده ایم که آری همان او که ساعت 2 بامداد از چراغ قرمز نمی گذرد و قدم بر نمی دارد، باور به قانون دارد.
آیا قوهء قضا است که به دموکراسی گوشت و توان می بخشد و یا اینکه دموکراسی است که قوهء قضاییه را عادل و برابری گزین می کند؟ آیا عدالت قوهء قضاییه یک امر مسلم و بی بدیل است و رو آمدن این عدالت را صبح روشن مردم سالاری جرقه می زند و سپس این دو یکدیگر را پشتیبانی می کنند؟ یا اینکه در میان این دو و از هم جدا نشدنی (به مذاق آقای سروش) جای کنندهء دیگری خالی ست که آن را نمی بینیم؟ این همان ساعت 12 و مرکز شهر در پرسش بالا است که آقای سروش آن را با کلمات و بیان خود به کناری گذارده یا بی توجه از کنارش گذشته است تا خیال خود و خواننده را راحت کند. این، کدام مغایر است که از نظر دور مانده یا دور نگه داشته شده است؟ کمی دیرتر در این نوشتار بدان می رسیم.
اما، بی شک این مورد را با آقای سروش هم سوئیم که که جوهر دموکراسی همیشه زنده بوده است. می ماند و با وجود بسط یافتن به سازمان ها و موسسه های ویژه به این سازمان ها وابسته نشده است، نمی شود و در میان چهارچوب عملکرد یا گزینش های آنها محدود نشده است و نمی شود.
آلکسیس توکویل،  دموکراسی را نابودگر قهرمان پروری و غرور نجیب زادگی می داند. آن را چون گردبادی می داند که از تودهء مردم گروهی قدرتمند درست می شود اما در عمل از میان توده مردم، اکثریت، رهبری را به فرد ستوده خود می دهند. بی شک  همین است. در همجواری با این ملزوم و لازم دموکراسی و حقوق مردم و انتخاب اکثریت میتوان گفت که تعریف دولت خوب نیز کار دشواری نیست. کمتر در میان افراد یک جامعه پیدا می شوند کسانی که ندانند دولت خوب کدام است، دولتی که شهروندانش را با عدالت و برابری خدمت نماید، برای همه ضامن امنیت و امنیت مالی باشد و پایه های آرمانی و آیین های مردمش را نگهبان باشد. از قضا حکومت های مذهبی به آسانی می توانند نقاط مشترکی را برای این سوژه پیدا کنند. مارتین لوتر، دولت یا حکومت ایده آل را خودمختار و منتخب والی عادل می دانست. در چنین میزان هایی، دموکراسی نیز می تواند نگاتیو عکسی از مسئولیت ها و اجرا ها باشد. تا اینجا در حیطه درک و برداشت قدیم و مقدماتی از دموکراسی می توانیم با آقای سروش و بسیاری که مردمسالاری را در چهار چوب مدرنیته های خود ساخته می یابند، موافق باشیم. اما باید بدانیم از زمان خود عقب هستیم. چرا؟
در حکومت دموکرات امروز غرب، پیش فرض های تحقق یافته ای چون دولت قانونی و عملکرد آن، وظایف دولت و استفاده دولت از قدرت، دیگر رکن های میزان و سنجش نیستند، بلکه تهدیدی برای دولت به حساب می آیند. دولت یا به مسئولیت کلان خود که خدمت به مردم است وفادار می ماند یا در برابر حقوق مردم می ایستد و قبل از اینکه روند دموکراتیک دولت و مردم در کنار هم، فرهنگ و باورهای مردم را پرورش بدهد، همه چیز به آرزوهایی دست نیافتنی بدل می شود ـ دقیقاً همان چیزی که آقای سروش از آن شکوه می کند.
این بیماری واگیر، که سرایت آن از طرف دولت شروع شده، بزودی همه گیر می گردد. مردم در اینچنین شرایطی به سختی می توانند درک کنند که «چه شد به دموکراسی دست نیافتند؟». مدل های کلیشه ای دولت های مدرن، از جمله رای گیری، پارلمان و شوراها وجود دارند اما مردم نشانی از عدالت و برابری و آزادی را نمی بینند. می بینند فاصله با ساحل دموکراسی زیاد است. چرا؟
رویکردی دیگر به این بحث داشته باشیم. آیا دموکراسی ناشی و پیامد روش های دموکراتیک است و یا اینکه دموکراسی را با استناد به نتایج آن بر حق می دانیم؟ آیا دموکراسی زاییدهء ذ‌‌هن دموکرات آدمی است و یا اینکه دموکرات شدن محیط، ذهن آدمی را دموکرات می کند؟ آیا دموکرات اندیشیدن، پیامد  است یا روش است؟ آیا اگر تصمیم های اکثریت، برابری و عدالت اجتماعی را سست نماید، فرد، مسئولیت اجتماعی و نقش خود را ایفا کرده است؟ اگر چنین شد، معیار کجاست و چه هست؟ آیا در گفتمان و اندیشه های ذات باورانهء انسان های برهنهء تمدن غرب، معیار سنجش دموکراسی، عدالت اجتماعی است و قوه قضاییهء درست کردار؟ این، شاید یکی از اهداف آنان باشد، اما معیار آنان نیست. پس، آن، که همهء اهداف و محک ها دور آن می گردند و در نگرش آقای سروش، من اثری از آن نمی بینم چیست و کجاست؟ باز می گردم به این مهم.
آقای سروش می گوید که عدالت را در آزادی تفسیر و طلب کرده است اما باید این نگرش بر عکس باشد و آزادی را در عدالت تفسیر و طلب کرد. ادامه می دهد: «ما فراموش کردیم نظام استبدادی قلب قاضی را از کار می اندازد». ایشان می گوید بی شرمی دیانت فروشان بی حد است که تجربه جهانیان را به هیچ می گیرند و همه چیز را در اسلام جستجو می کنند و بر خلاف تاکیدات اسلامی قوهء قضاییه استقلالی ندارد. می گوید در دفاتر فقه سخنی از حقوق مردم نرفته است و نقل قولی دارد از سخت کرداری در شورای نگهبان که: حضرت خاتم الانبیاء نه به آزادی عقیده دارند نه به انتخابات. و می گوید در پاره ای از ادوار خلافت اسلامی، قاضیانی درخشان و باریک اندیش به میدان آمده اند و دولت مستعجل داشته اند.
اینجای کلام را به استقبال کلام آقای سروش باید رفت و دسته گلی را، هرچند در خیال، برای او فرستاد که راست می گوید. آری، ما نیز به کرات فهمیده ایم که دفاتر فقه کاری به حقوق مردم ندارند. اگر این مردم برهنه باشند که اصلاً از مردم نیستند و جایشان وادی آتش است و اگر پوشیده باشند نیز در فقه حق و جایگاه شان محفوظ و از سرشان هم زیاده است و باید در امور تخصصی خرد الهی دخالت نکنند.
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نــقش غـلط مبـین کـه همان لوح ساده ایم


ایشان می گویند: یکپارچه محو سیستم های پارلمانی نشویم و به عزت قوهء قضایی سالم و مستقل نیز توجه کنیم که برای ایران آینده بزرگترین تکیه گاه مردم و موجب بقای مردمسالاری است. ایشان استقلال قضا را باب مشترکی بین سکولارها و لیبرال ها و طرفداران اسلام حکومتی می داند و هراس طرفین از یکدیگر را بیهوده می بیند. من، در هراس نه، اما در این اندیشه ام که آیا آقای سروش خود متوجه اند که کجای صورت مسئله را اشتباه فهمیده اند و چگونه به نشر این بد فهمی دامن می زنند؟ آقای سروش برای رها کردن مردم ایران از دست دستگاه بیداد قوهء قضا پیشنهاد می کند که انتخاب قاضیان نیز با رای مردم باشد و با اهتمام به بازکردن مشکل تخصصی این کار، آن را لازم می بیند، چرا که قوهء قضاییه امروز  بیش از همه مغفول و مظلوم افتاده است!؟
اینک، پس از اینکه آقای سروش خود به این مشکل ساختاری و ذات باورانه اقرار می کند و، با ارائهء پیشنهاد انتخاب قضات با رأی مردم، بناچار راه حلی در پایان مقاله اش جای می دهد، می توانیم به پارادکس پنهان شدهء در توضیحات و مدل ایشان بپردازیم
.
نخست اینکه، کنار هم چیدن دموکراسی و عدالت قوه قضاییه در یک مدل لازم و ملزوم اشتباه است، چرا که این دو از یک جنس نیستند. دموکراسی با تمام پیچیدگی اش کاری تخصصی نیست و در ذهن تک تک افراد جامعه می تواند جای گیرد. و سپس این افراد با همین توشهء اندیشه و باور غیر تخصصی به داوری کارکرد سازمان ها و بنیاد ها و پارلمان و دادسرا و مدرسه و پلیس می نشینند، مشروط به اینکه میزان این داوری ها از جنس مردم و انسان امروزی و همسنگ او باشد: ارزش فرد کمتر از ارزش  متخصص و اجتماع نیست. ارزش فرد، اساس لیبرالیسم و حتی پوپولیسم مدرن است. حقوق بشر و ارزش فرد ـ بشر ـ دیگر امور تخصصی نیستند. فرد در سیستم دموکراسی غرب دیگر فرد در سیستم کمونیستی یا ایدئولوژیکی و یا الهی نیست. فرد نه برای انترناسینالیسم کمونیستی، نه برای نئو استالینیسم رقیب ستیز و نه برای مکتب های الهی خاورمیانه، دیگر کارگر و سربازی در مورچهء لانهء مورچگان نیست. فرد دنیای پسامدرن دست به سینه نمی ایستد که قوهء قضاییه نظر عدالت به او داشته باشد. نه! فرد امروز دنیای برهنگان، محکم داد می زند که : «من ارزش دارم و در ازای ارزش من شما جوابگو هستید!، من چه بی دین، چه متقی، چه همجنس گرا، چه تارک دنیا، ارزشی مافوق همه چیز دارم! آری،  فرد  قبل از هر چیز انسان است و با خرد خود جوابگو مسائل شخصی و اجتماعی دوران اش است. از این رو من از آقای سروش سخت در عجبم که چرا مدام از اینگونه ها می گویند که: «به اسلام جفا شده است! قوه قضاییه مظلوم افتاده است!» اگر این ها برای فرد هستند، پس جایگاه فرد مقدم بر اینها است و درک این بسیط، امری تخصصی نیست. اما اگر فرد برای این هاست، که دیگر باید بگویم آقای سروش جامهء سوخته ای را می خواهد با پاره هایی همه پسند باز پیوند زند
.
دوم آنکه، میزان سطح مشارکت مردم در تصمیم گیری ها نیز به تنهایی کفایت نمی کند! بلکه میزان افزایش حس مسئولیت و شناخت مردم در برابر امور اجتماعی، امروزه جایگاه ویژه ای یافته است. به بیان دیگر شرایط دموکراتیک تنها به این شاخص بسنده نمی کند که مردم در ازای انتظار از آنان که در موقعیت تصمیم گیرنده عمل نمایند، فعال باشند بلکه باید بعنوان مسئولی آگاه به امور اجتماع، پاسخ گوی باشند. این مسئولیت، قبل از هر چیز از فرد آغاز می گردد. فرد همه چیز است و همه چیز فرد است.  مصاف لیبرالیسم و پوپولیسم – کثرت گرایی و گسترهء این مصاف در مجادلات و میدان های فکری در ایران سال هاست که هم شرایط و هم ارزش ها را برای عوام مردم مبهم و ناپاک کرده است. خرده گیر بر لیبرالیسم هر گونه تاویلی را باز پیکر بندی کند، این تاویل را نمی تواند نمونهء روشن مءموریت دموکراسی نداند که دموکراسی، پيش از نگهبانی از سیستم های قضایی و حقوقی، موظف است نخست نگهبان حقوق و آزادی های شهر وندان و احاد جامعه باشد. پوپولیسم هم از این تأویل راه فراری ندارد که مردم با رای دادن، خواست اکثریت را جامهء عمل می پوشانند
.
با این حال، مشکل بدین جا ختم نمی شود: انتخابات و بایسته های اجتماعی می توانند ارجحیت های فرد را باز پیکربندی کنند و آن را، در شمایل خواست اکثریت، به میدان آورند. در چنین شرایطی بس بديهی است که رای اکثریت چیره شود.
اما، این جا نیز مشکل نهایی ما با امثال آقای سروش جلوه می نماید که: عدالت پشتیبان آزادی فردی است با دو گستره بی پایان: آ) هر فردی دارای حق یکسانی با دیگران است تا آزادی بزرگ را سهیم باشد؛ ب) و آزادی او باید همخوان و همگون با آزادی دیگران باشد.
4 دیماه 1390 ، 25 دسامبر 2012



۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

بدیع گفتن یا بدیع بودن

بدیع گفتن یا بدیع بودن!
< کارهای خوب نیستند که انسانهای خوب میسازند، بلکه انسانهای خوب هستند که کارهای خوب میکنند.>
لوتر       
به من ایراد میگیرند که چرا جواب نوشته های دیگران را میدهی؟ چرا در جلسات با متقابل گویی به مصاف افراد میروی؟ چرا نقد، اساس نوشتار تو است؟ جواب من، اما بسیار ساده است. من شنونده یا نیستم یا شنوندهء بی تفاوتی نیستم. و برای من این مهم است که ما ایرانیان چگونه می اندیشیم. پس، من از دیالوگ و گفتمان سازنده خود و دیگری هم یاد میگیرم، هم پیام به نفر سوم میرسانم و هم ادامه اندیشه را آبیاری میکنم. سکوت و احترام ایضایی کار من نیست. در ادامه این نوشتار به نقد مقاله حمید تفضلی، مصاحبه شهریار آهی، شاه شعار اکبر گنجی وبرنامه تلویزیونی صبری حسن پور دست می یازم. و در پایان به این نکته میپردازم که سکولارهای سبز میتوانند چاره گشای مشکلات  این میدان باشند.
آقای حمید تفضلی در شروع مقاله اش مینویسد که : "استقلال و تماميت ارضی و يگانگی ملی ايران برای ما از همه بالاتر است و به هر قيمت و در هر وضعی از آن دفاع می‌کنيم."
آقای تفضلی با استناد به اینکه این مهمترین اصل برای حزب مشروطهء ایران است، به ما میگوید، هیچ امری را مهم تر و حیاتی تر از تلاش و مبارزه برای این که تمامیت ارضی ایران تکان نخورد نمی داند و نمی دانند. کلمهء دفاع در برابر حمله و هجوم کاردبرد دارد و دفاع از تمامیت ارضی ایران، یعنی اینکه تمامیت ارضی ایران مورد هجوم و حمله است. تا اینجای سخن من با ایشان هیچ اختلاف نظری ندارم. و بسیار بجا نیز مطرح میکند که جمهوری اسلامی در برابر همسایگان ایران و سپردن منافع و منابع آبی و زمینی و هوایی کشورمان همیشه کوتاه آمده است. اما آنجاییکه ایشان به موشکافی از ناسیونالیسم و فدرالیسم میروند، این حالت رسا و وزین قلم ایشان و بیان نظرات و ارائه دلایل ارزیابی شده برای این نظریات، افت پیدا میکند و متاسفانه بدون چاره و جواب میماند.
دربارهء ناسیونالیسم آقای تفضلی میگوید که جنس ناسیونالیسم ما با ناسیونالیسم آلمان ها فرق دارد. ایشان به این توضیح بسنده میکند که ایران با تاریخ در هم بافته شدهء اقوام بنا شده است و ناسیونالیسم ما رعب و هیبت ناپسند ناسیونالیسم آلمانی را نداشته است و نخواهد داشت . تا اینجا صحبت نیز مشکلی با دیدگاه ایشان ندارم اما بگذارید که من ملا لغتی شوم:  وطن پرستی، ملی گرایی و نژاد پرستی با هم یکی نیستند. وطن پرست کسی است که بهترین را برای وطنش میخواهد و هیچ چیزی را با این بهترین مبادله نمی کند و تا پای ایثار جان نیز میرود. ملی گرا فشارش روی این است ملیت خود را با تکیه بر عناصر فرهنگی و تاریخی اش حفظ کند و با آن کشورش را بسازد. نژاد پرست کسی است که میگوید نژاد وی با دلایل شخصی و جمعی بر نژاد دیگری برتری  و یا مزیت و یا حق مزیت دارد. پس این ها، سه مقوله متفاوت هستند. و نباید آنها را با روش چپ های استالینیستی مخلوط کرد. حالا با این توضیح دست و پا شکستهء من، شاید بتوانیم بگوییم متاسفانه مبحث ناسیونالیسم برای بسیاری هیچ جایگاه مشخص و قبول شده ای ندارد،که  راه نجات ایران ما از این دوران سیاهی که در آن گرفتار است، باشد. اما میپذیرم که ملی گرایی برای ایران آینده و کنونی سپری بزرگ برای مقابله با تهاجم های فرهنگی و ایدئولوژیکی هست و خواهد بود. آیا در پس این سالها آقای تفضلی نمی بیند که این فرش زیبا بافت فرهنگ های ایرانی دارای چه شرایطی است و آیا تکیه بر ناسیونالیسم ایرانی – که من نیز بدان احترام میگذارم – برای حل بغرنج های روز و آینده ما کافی است؟
دربارهء فدرالیسم اما نگرش من و آقای تفضلی مثل دو خط موازی هستند. اینکه فدرالیسم ما را به جنگ و تکه تکه شدن می برد به همان اندازه مورد شک است که تقسیم نکردن قدرت حکومت مرکزی به مناطق کشور، صلح و یکپارچگی ایران را تضمین میکند. ایشان نمی گوید چرا یقینی وجود دارد که قبول فدرالیسم ایران را تکه تکه میکند. باز من کمی ملا لغتی بشوم: ایشان میگویند برای تحقق فدرالیسم، ایران اول باید تکه تکه شود و سپس دوباره به هم پیوند خورد و یقین دارند که در همان تکه تکه شدن، ایران از بین خواهد رفت. راستی چرا ایران اگر تکه تکه شود از بین میرود؟ چه مشکلی در ایران یا چه زمینه ای در ایران وجود دارد که این خطر را بارز و محسوس میکند. فدرالیسم اگر با برداشتی از نوع حکومت برای تقویت دوستی و همسویی در بین ملیت های ایرانی باشد بسیار مفید است. اما نگرانی مخالفان این نگرش هم قابل درک است که اگرفردای تصویب فدرالیسم، ایالت ها به مصوباتی دست بیازند که با هم در تضاد با شند چه باید کرد. نگرانی بعدی نیز تعیین حدود جغرافیایی و عدم تغییر آنها است. من هیچ اصراری ندارم که ایران حتما باید فدرال با شد، اما اینکه بحث و امکان فدرالیسم را ببندیم و موافق نباشیم که دربارهء آن صحبت شود، روشی اشتباه است. همان روش فرهنگی است که ما برای اجتناب از خطر و دردسر، در پیش و پس از انقلاب، سالها پیشه کرده ایم. اجتناب از خطر، کشیدن پرده ها نیست.
 آقای تفضلی مدل حکومتی ایران در دورهء هخامنشیان را الگویی برای امروز میداند و بازگشت به آن را، هم الهامی درست و هم کاربردی قابل اجرا می بیند . آیا این قدری دور شدن از زمان حاضر و واقعیت ها نیست؟ هر چند که آن دوران و آن شکل ادارهء مملکت پهناور و امپراطوری ایران موفق بوده است اما، برای بازگشت به ارزش های خود، چگونه میتوان به آن سیستم بازگشت؟ کلیه تار و پود های ارتباطی و مدیریتی و اقتصادی امروز ایران باید بر اساس جهان مدرن باشد. دیالوگ و بده و بستان بین قله حکومت ها و کف مطالبات مردم، امروزه باید از ورای پیچیدگی های جهانی، سالم و سازنده سر بر آورد. مردم ارتباطات تنگاتنگ با درون و خارج کشورشان دارند و وسعت ها، دیگر تنها وسعت های جغرافیایی محض نیستند.
آقای تفضلی میگوید تقسیم ایران به جنگ های منطقه ای می انجامد و لاجرم رویارویی مرگبار حکومت و مناطق جنگ ستیز را در بر خواهد داشت. و بسیاری بر این باورند استیلای حکومت مرکزی پس از فرو پاشی ماشین نظامی و سرکوب رژیم چنین پیامدی را آبستن است. اگر نخواهیم بر اساس این تزهای تئوریک پیش برویم، و به هسته مرکزی مشکلات نگاه کنیم، هم من و هم آقای تفضلی، نگران آینده ایران ­_  متشکل از ملیت های گوناگون هستیم. یکی باور به قدر بودن حکومت مرکزی دارد و دیگری امید به آرام کردن مناطق کشور و بخشیدن بخشی از تصمیمات سیاسی به مردم مناطق کشور . بنا بر این نمی توان گفت اگر فردی مخالف با فدرالیسم است ملی گرای تند است یا با فلان سازمان یا شبکه مخفی در تماس است و همینطور کسی که موافق فدرالیسم است  خواهان تجزیه ایران و خالی از عشق وطن است.
آقای اکبر گنجی سر انجام با  رضایت _ تفسیر از ناخرسندی، ابراز میکند که << سخن گفتن از اتحاد بیهوده است، در نتیجه فقط دول غربی میتوانند ... بخشی از مخالفان معارض را با وعده و وعید گرد هم آورند>>. در مقاله ای، دو سال پیش، خطاب به آقای گنجی نوشتم: شما نیز مرحمت کرده یک رییس جمهور محجبه معرفی کنید! و امروز به ایشان میگویم: آقای گنجی حالا میفهمم چرا در ایران جوانان دنبال مدیتیشن و انرژی درمانی هستند. مملکتی که مبارزشان زمانی گلسرخی و زمانی گنجی باشد، جوانانش باید هم از علم و سیاست و فلسفه وتاریخ  فراری شوند و رو به انرژی درمانی و متافیزیک و  شعر آورند. به آقای گنجی باید بگویم من 27 سال پیش به تئوری امام زمان پوزخند زدم. ایشان ترکیب وصفی مخالفان معارض را آنچنان بکار میبرد که گویی خود ایشان در برونمرز کم انرژی روی کارهای نمایشی گذاشته است تا مخالفان را دور هم جمع کند. ثانیا، ایشان از گزینش های عجولانه اش در زمانی که انقلابی بوده است گویی چیزی نیاموخته و باز بدون نگرش دقیق به دیدگاه مردم میخواهد بهترین خط فکری را به آنها بدهد. ایشان باز نشان داد که برونمرزی ها را خودی نمی داند و بر این باور است مبارزه و مخالفت کار ایشان است. زمانی مبارزه و غیرت امثال آقای گنجی ما را میلیونی آواره ساخت و اینک هم معارض در مخالفت هستیم. خسته نباشید آقای گنجی! میشن ایز دان!
بروم سراغ آقای آهی. ایشان بر خلاف آقای تفضلی و گنجی، خوش بین است. باور دارد که میتوان با هر کسی برای آینده ایران به گرد میز نشست مشروط به اینکه تبعیض آور نباشد. ایشان اصل حرکت برای کنگره را دوری از تبعیض میداند. ایرانیان در برابر فلسفهء کنگره ملی باید مساوی باشند! اصل برابری را آقای آهی در کنار عدم تبعیض میبیند. اما، چیزی که من آنرا خوب نمیفهمم این است که: در دانش سیاسی، ما نیاز به تعریف سیستم فکری داریم که در درون آن مفاهیمی مانند تبعیض و برابری و آزادی، تقدم و تاخر دارند. صرف مفاهیم نمیتوانند بازتابی از <<فلسفه>> و یا سیستم فکری باشند. آقای آهی میگوید اگر طرفدار ولایت فقیه در کنگره ملی بشیند و بخواهد تلاش برای تشکیل حکومت تبعیض پذیر نماید، آنوقت ایشان مخالف هستند: << تا وقتی هر عقیده ای در حوزهء خصوصی است یا حتی در حوزهء اختیاری سیاسی است؛ یعنی مثلاً بیان، تجمع، تحزب هیچ مانعی ندارد، ولی به محض اینکه پافشاری بکند روی مساله تصمیم‌ گیری، قانون، مقررات، بخش اجباریِ سیاست، و قائل به تبعیض باشد آنجا دیگر خودش خودش را حذف کرده است.>> 

آقای آهی سپس به جمع بندی تن در میدهد که هرگونه حکومت ارثی و الهی جدا از حکومت مردمی است. وی همچنین خود به این نکته اذعان نشان میدهد که کلا کنار هم نشستن افراد در کار گروهی سیاسی محدودیت ها و معذور های خود را دارد و باید بدنبال دیالوگ ملی بود و باید افراد تعهد نمایند که تصمیمی تبعیض آور نمیگیرند!
 خط اندیشه آقای آهی مرا به شگفتی میبرد که گویی برای تشکیل و در کنگره ملی  الف) کفایت میکند که همه حول محور <<تبعیض نباشد>> گفتگو کنند، ب) تعهد کنند تبعیض  از اهداف آنها نباشد، پ) هر کسی که ملی قلمداد شود کفایت میکند که در کنگره ملی شرکت جوید! با این حساب ما مشکلی با جمهوری منسوب به اسلامی نداریم که درکنگره شرکت کند و بگوید: ما ملی هستیم، چون نمایندهء مردم هستیم و مدافع ملیت ایرانی، ما دور از تبعیض هستیم، چون اسلام دور از تبعیض است و عدل اساس دین است، ما متقی سا لار هستیم، و ما خواهان عدم تبعیض در ایران و سراسر جهان هستیم.

 بافت کنگره بر حول شعار تبعیض ستیزی بسیار عقب تر از منظر (ویژن) واقعی دورانی است که ایران با آن روبرو است. کشور ما آفریقای جنوبی نیست که تنها مشکل تبعیض داشته باشد. مبارزه بیش از صد سالهء ملت ما تنها برای رفع تبعیض نبوده است. ما گامهای گوناگونی برای مشکلات کشورمان برداشته ایم. تبعیض را در حال حاضر میوهء حکومت دینی و شایسته ستیز میتوان دید. و در ایران معضلات و سد های بر سر ایرانی مدرن و خوشبخت، چیز های دیگری هم هستند که خواننده خود بهتر از من میتواند آنها را بر شمارد. دموکراسی برای مردم ایران با رفع تبعیض نخواهد آمد. بسیاری از سیستمهای سرمایه داری کلان، تبعیض زا هستند اما به دیده مبارزاتی با آنها برخورد نمیتوان کرد، چرا که مردم از کلماتی چون سوسیالیسم و کمونیسم فراری هستند. كشور دوبی نمونه ای از اینگونه است.

خلق ببینی همه خفته ز علم               عدل نهان گشته و فاش اضطراب
ناصر خسرو

و سر انجام آقای صبری حسن پور که بنده را وادار کردند بیست دقیقه اول برنامه شان را سه بار مرور کنم !

آقای حسن پور میگوید کنگرهء سکولار معنی ندارد و این شرط از سوی سکولار های سبز در نفس خود با تشکیل کنگره متناقض است. کنگره باید ملی باشد. و هر کس که خواهان بر اندازی رژیم جمهوری اسلامی است، دستش را باید فشرد. ایشان میگوید هر کس با هر عقیده ای و با هر مرامی که خواهان بر اندازی جمهوری اسلامی است جایش در کنگره ملی است که کنگره ملی ایرانیان است. پرسش من از آقای حسن پور این است که آیا کسی، که معتقد به ادغام به روز شدهء احکام دینی با حکومت و قوانین است، را میتوان فردی ملی تلقی کرد و با او دست داد و به او زمان دیگری بخشید که به من و آقای حسن پور اسلام راستین را نشان دهد؟ آقای حسن پور میگوید اقای واحدی نیز میتواند در کنگره شرکت کند و صرف اینکه خواهان براندازی نظام گردد کافی است. مشکل بزرگ این جاست که آقای حسن پور احتمالا باور دارد که وقتی که جمهوری منسوب به اسلامی کنار رفت، همه چیز آمادهء کار آلترناتیو برونمرزی است و امکان وقوع انتخابات و سرقت قدرت همچون سالهای اول انقلاب وجود ندارد.

در دانش سیاسی جای اگر و شاید هست اما در تعیین اصول و چهارچوب و در شروع حرکت نمیتوان با گارد باز حرکت کرد. برهانی روشن هم برای این مهم وجود دارد. مردم حق دارند از قبل بدانند به چه حرکتی تن در میدهند و به چه سویی در حرکت هستند. تشکیل کنگره ملی بر پایه براندازی جمهوری منسوب به اسلامی، نه تنها اجماع نظر ها را همراه ندارد بلکه این نگرانی را ایجاد میکند که فردا و در زمان تقسیم نقش ها و تعریف سیاست ها، پس _ اندیشهء افراد چه نهفته است. انحلال قانون اساسی و حکومت و سپردن اهرم های قدرت کشور به مردم و آلترناتیو آنها، بسیار کم هزینه تر از بر اندازی میتواند باشد.

آنچه که در بالا گفته شد، و به دلایل ذیل، دیدگاه مرا دربارهء سکولاریسم مستحکم تر میسازد.

چو دیدند شاهی چنان چاره ساز             به چاره گری در گشادند باز
نظامی

آنچه سکولار های سبز میکنند همان کنار زدن پرده هاست. ما با کشیدن پرده ها جلوی پنجره مان کار اساسی و طولانی مدت نخواهیم کرد. ‌‌همانگونه که محمد رضا پهلوی نکرد و انقلابیون نیز .  ما باید با نور کافی به مشاهده و باز بینی مشکلات اجتماعی مان برویم. ایران مرکز همهء نگرش های ما باشد. چرا که سکولاریسم ترکیه و سوریه و انگلستان به کار ما نمی آید. ما سکولاریسمی نو برای ایران نیاز داریم.  ما طرفدار گفتمان سیاسی باز و شفاف هستیم ( نه از جنس شفاف آقای خاتمی) . سکولاریسم نو یک مجموعه از اصول اخلاقی و اجتماعی است که حکومت آتی ایران را موظف به دور بودن از نژاد پرستی، تبعیضات جنسی، عقیدتی، قومی و تاریخی میکند. استفاده از سکولاریسم نو ما را از هدف آخرین دور نمیسازد بلکه مدام به آن نزدیکتر میگرداند یعنی دموکراسی. دیدگاه سکولاریسم نو ،مردم ما را به دنبال شکافتن مسائل میکشاند و چارهء کار را به دست آنان میسپارد. ما با سکولاریسم نو از چپ و راست زدن ها و از ابهامات و تردید ها دور گشته و رویین تن میشویم. چرا باید صرف تبلیغات مغرضانه و نا آگاهانه عده ای, مردم دیندار ایران به دام دینکاران گرفتار با شند؟ سکولاریسم نو برای من، حافظ چادر سیاه مادر پیر دیندارم است و منزلت شناس یاد پدر درویشم.

محسن ذاکری  
5 آذر 1390 ، 26 نوامبر 2011

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

ریشه های تو نیز در ایران است

ریشه های تو نیز در ایران است.
ترجمهء مقالهء پروفسور یاککو همن آنتیلا در مجله علمی تیه ده، 6.2006
محسن ذاکری

یونانیان باستان میخواستند فراموش کنند که  دشمن شرق نشین شان، ایران یا پارسیان، چگونه بر فرهنگ غرب تاثیر داشته است. امروزه اما میدانیم که کشور رز و بلبل در تعدیل و ویراستن داستان هایمان، دریافت های دینی مان، مراقبت از بیماران و حتی زبان فنلاندی نقش داشته است.

فنلاندی های امروز از ایران بیشتر منفی شنیده اند. در دهه های 1970 و 1980 رسانه های عمومی به بررسی و تحلیل انقلاب ایران که منجربه تبعید شاه، که منفور شده بود، و تشکیل حکومتی بنیاد گرای اسلامی تحت رهبری آیت الله خمینی پرداختند. حکومتی که حجاب را اجباری کرد و سانسور شدیدی را بکار گرفت. دهه 1980 جنگ ایران و عراق مطرح بود. در این اواخر پیرامون این نکته می اندیشند که آیا ایران، اورانیوم را غنی میسازد تا نیروگاه ها را قدرت بخشد یا بدنبال بمب اتمی است. از اینگونه ها نیز در نظر بوده است که روزنامه ایرانی، بدنبال تصاویر توهین آمیز در دانمارک، برای خوانندگان خود تصاویر توهین آمیزی را دربارهء یهودیان به نمایش گذاشت. اگر شناخت ما از ایران به امروز منتهی شود، برداشتمان از ریشه های خودمان ناقص میماند. فرهنگ قدیم ایران از جمله بطور پر باری بر فرهنگ اروپا و همینطور فرهنگ فنلاند نیز در طول هزاران سال تاثیر داشته است.
نقش خاورمیانه و ایران دور از توجه کافی مانده است، چرا که تاریخ نگار غربی منشاء فرهنگمان را یونان باستان دانسته است.  پیشرفت  از راه رم به قرون وسطا و اروپای مدرن سیر داشته است.  این تصویر از اروپا که مرکز جهان است 500 سال پیش از میلاد مسیح شکل گرفته است، زما نی  که یونانیان با شروع جنگ هایشان با پارسیان، دشمن خود را بربر و وحشی خواندند. در حالیکه پیش از این یونانیان به این امر آگاهی داشتند که مردمان کرانه های دریای مدیترانه از بافت یکدستی بر خوردار بودند. مصر، بین النهرین و کمی پس از آن ایران، تمدن های نو آوری گشتند که به اطراف خود تابان بودند.

کلمه فنلاندی orja در بدو خود معنای آریا میداد، یعنی انسان
  
ایران از لحاظ زبانی با اروپا ارتباط تنگاتنگ دارد. زبان امروز ایران، فارسی را با الفبای عربی مینویسند اما این دال بر خویشاوندی بین دو زبان نیست، بلکه فارسی بطور واضح یک زبان هندی اروپایی است. برای درک نزدیکی فارسی با زبانهای حاکم اروپا کافی است به کلماتی که خویشاوندان نزدیک را نام میگذارند توجه کنیم:   پدر،  vater­ father  ­far  مادر­mutter -mother    ­ moder    دختر tochter­   daughter­ – dotter. در زبان فنلاندی همچنین مواردی هستند که یاد آور این نکته اند که ایرانیان و اقوام مجاری – فنلاندی در مناطق نزدیک به هم سکونت داشته اند.
همینطوردر زبان فنلاندی نیز کلمه  sata     همان صد فارسی است. مثال دیگر از برتری تکنولوژی باستانی ایرانیان میگوید. وقتی فنلاندی چکش بدست میگیرد، از ابزاری استفاده میکند که نام آنرا از زبان باستانی ایرانیان، اوستا گرفته ایم. در زبان اوستا چماق  ( varja  (vad­   ra خوانده میشد. زبان فنلاندی شکل اولیه این کلمه را بیشتر از فارسی امروزه حفظ کرده است، که آنرا گرز مینامند.
کلمه فنلاندی orja (برده)  نیز از ارتباط باستانی ملت ها میگوید. این کلمه از زبانهای هندی-ایرانی وام گرفته شده است که با فرم آریا وجود داشته است. برای ایرانیان این کلمه معنای "مرد" میداده است و فرد اجتماعی را با آن بیان میکرده اند. اززبانهای مجاور فرهنگ    مجاری – فنلاندی  این کلمه پس از عاریه گرفتن نام کسا نی بود که از قوم دیگری گروگان، خریداری شده و یا اسیر بودند: برده.
با بروز نژاد شناسی از سوی نازیست ها در دهه 1900 صحبت دربارهء آریایی ها و ملت های برده شروع شد. همان کلمه به زبان فنلاندی نیز راه یافت و در شکل متفاوتی و با معنی کاملا بر عکس جای گرفت.  در اساس آریایی ها و برده ها نمایندهء انسان بودند. برای نژاد شناسان نازیست، هندی ها و ایرانی ها در واقع ملت های برگزیده نبودند بلکه فقط شاخه ای از ژرمنها یا آریایی ها بودند.
بود و نام امروز ایران نیز از همین کلمه می آید. در فارسی باستان ریشه این کلمه در حالت اضافهء  نام حکومت آریایی ها، Eran­    ahr   ملکی بوده است، سرزمین آریایی ها  airya nam.

زرتشت کلمهء شیطان را بدنیا آورد،  saatana

مقایسهء زبانها ما را به ارتباط های باستانی میکشانند اما دقیق تر از آنها زمان سند های مکتوب هستند که  تاثیرات فرهنگی و عاریه گرفتن ها را آشکار میسازند. دین باستانی پارسیان زرتشت در حدود 1000 الی 700 قبل از میلاد مسیح ظهور میکند و بر دیگر ادیان تاثیر میگذارد. زمانی که پادشاهان کبیر پارس، هخامنشیان در 500 سال پیش از مسیح بر بخش بزرگی از جهان متمدن تسلط می یابند: آناتولی یا ترکیه فعلی با ساکنین یونانی، بین النهرین یا عراق امروزی و هر چند کوتاه مدت، مصر نیز تحت سیطره هخامنشیان بودند. همینطور اساطیر و افسانه های پارسیان باستان نیز به درون مجموعهء دانش ملت های گوناگون راه یافت. بیش از همه، مفاهیم همزادی و دو واحدی دین زرتشت و تضاد بین دو نیرو بر دیگر فرهنگ ها تاثیر داشته اند. موجود نیک، اهورا مزدا آفرینندهء  هستی نیک است و موجود بدکار، اهرمن یا آنگرا ماینو تلاش بسیار کرده است  تا هستی نیک را تباه سازد. همهء بدها مانند مارهای سمی، حشرات مزاحم و دیگر حیوانات نا مطلوب آفریده های نیروی بد کار هستند. تاریخ هستی، میدان نبرد و ستیز نیکی و بدی است که در پایان به پیروزی نیکی و نابودی بدی منجر خواهد شد. ما اینک در زمان تداخل این دو نیرو بسر میبریم. زمانیکه نیکی و بدی همسان ظهور می یابند و در هم ادغام شده اند. نیکی همانا نور و دانش است و بدی جهل و تاریکی.

یهودیان با این اندیشه در زمان هخامنشیان آشنا شدند و یهوه در کنار خود رقیبی بدکار پیدا کرد، شیطان. در کتاب جاب، شیطان در دو نقش همصحبت و مخالف خداوند وجود دارد. ریشه اینگونه ذهنیت های انسانی که از تضاد نیکی و بدی در عذاب هستند در اصل باز میگردد به منطقه بین النهرین و نوشته های میخی که در آنجا پیدا شده است. و سپس از یهود مفاهیم نور و تاریکی و شیطان سمبل تاریکی به دین مسیحیت نیز راه یافتند و میراث فرهنگی جهان غرب شدند. امروزه به شفافیت میبینیم که کاربرد مفهوم "محور شرارت" بر علیه جهان اسلام در ادبیات سیاسی از همین همزاد بودن نیروها در تصویر ما از جهان میباشد. به بیانی چون سخن از محور شرارت پیش می آید، این دوگانگی همزاد های هستی را جهان غرب از ایرانیان وام گرفته است.

 تاثیر آیین زرتشت بر دیگر ابعاد دین مسیحیت ماندنی و پایدار شدند

 برداشت جهان غرب از دنیای پس از مرگ نیز از ایران منشاء میگیرد. در 300 یا 400 سال پیش از مسیحیت فیلسوف یونانی افلاطون در اثر خود "جمهور"  به شخصیت اصلی نام آر میدهد (آریا). داستان افلاطون بر اساس اسطورهء ایرانی است، مردی پارسا که دنیای پس از مرگ را میبیند و به او اجازه میدهند باز گردد و تعریف کند.  این انگاره را در ادبیات باستانی بین النهرین نیز میتوان یافت: گیلگامه شخصیت داستانی است که دوستش انکیدو میمیرد و از جهان مردگان باز میگردد و از عالم اسفل میگوید. با این وجود نزدیکترین مقایسه افلاطون به موضوع در داستان آر باز میگردد به کتاب ایرانیان آردا ویراژ یا آردا ویراف. در این کتاب شخصیت اصلی آردا ویراژ در خواب به جهان دیگر میرود و همراه یک فرشته راهنما به تما شا میپردازد که پس از مرگ چه در انتظار گناهکاران  است. پس از بیداری وی مشاهداتش را برای زندگان باز میگوید. این داستان از ایران به یونان و رم سفر میکند و بعدها داستانی مشابه را از پیامبراسلام، محمد میشنویم که جزو میراث های دانش اعراب میباشد. این داستان عصارهء کار ادبی شاعر ایتالیایی دانته میشود که در نمایش مشهور الهی،  شخصیت اصلی به تصویر سازی جهنم میپردازد و از سرنوشت اهل بهشت و برزخ میگوید.

تاثیر ایران در واژه نامهء دینی نیز دیده میشود. کلمه بهشت یا پاراتیس همان پارس است که در بدو خود از زبان اوستا میباشد. pari­  daeza معنای باغ اطراف کاخ را می داده است. مکانی برای پادشاهان که حکم شکارگاه و تفریحگاه را داشته است. کلمه مجلل برای این باغ در زبان هبری به پاردس pardes  تغییر کرد به معنای باغ آسمانی، پارادیس. 
جام مقدس نیز یک افسا نه ایرانی است. عقاید و مفاهیم دینی قدیمی ایران نه تنها از راه یهودیان و مسیحیان بلکه از راه امپراطوری رم نیز وبویژه در بین سربازان رومی و همراه مکتب میترا در غرب ماندنی شدند.  مکتب میترا با دین مسیح رقابت داشت و سر انجام بازندهء این مسابقه شد هر چند که تا مرز و بوم آلمان امروزی نیز گسترش داشت. با اینحال مکتب میترا کاملا گم نشد و جای پای آن از جمله در مراسم کریسمس و مژده های نیک دیده میشود. باور بر این بوده است که میترا در غاری متولد شد و مسیحیت از این فکر مدل سازی کرد. بنا بر داستان های عتیق مسیحیت، عیسی در غاری بدنیا آمد. بعد ها مترادف غار، اصطبلی تاریک اقتباس شد و در کتب دینی مسیحیت ثبت گشت. شرح جام مقدس نیز از ایرانیان ریشه می یابد. داستان جام جمشید در پس این افسانه است. این داستان جام جمشید از ایران باستان به ایران اسلامی رسید و وارد  اسطوره های آن شد و در قرون وسطا به اروپا راه یافت. شکل امروزی که ما برای جام مقدس قائل هستیم از کاسه و یا قدحی میگوید که خون عیسی از زخم پهلوی او به آن ریخته شد. افسانه باستانی ایرانی میگوید که جامی سحر آمیز را شاه جمشید بدست داشت و در آن همهء ملک و قلمرو حکومت خود را میدید. تعبیر این جام جادویی – جام جم – امروز سمبل تلویزیون ملی ایران است.

در قرون وسطا تاثیرات از سوی عرب ها دیده میشود. میانه صده 600 میلادی تاریخ ایران ویران میگردد. سپاه عرب ها بر این سرزمین حاکم میشوند و آنرا بخشی از قلمرو اسلامی – عربی خود میکنند. با اینحال پس از این نیز تاثیر فرهنگی ایران کم دیده نمیشود و حتی بعد ها نقش تعیین کننده ای می یابد. بسیاری از دانشمندان ایرانی  آثار خود را به عربی مینویسند و فرهنگ مشترکی را میسازند. زمانیکه اروپا از قرون وسطا به سوی رنسانس میرفت نقش فرهنگ عرب و اسلامی چشمگیر بود ولی نمیتوان براحتی عناصر ایرانی آنرا نادیده گرفت. از مشاهیر دوران قرون وسطا فیلسوف و پزشک ایرانی ابن سینا میباشد که در اروپا وی را با نام آوسینا میشناسند. مهم ترین آثار وی را به لاتین ترجمه کردند و کتاب علم پزشکی و درمان وی بنام قانون تا قرن شانزدهم میلادی هنوز در اروپا مورد استفاده بود. در اروپا وی را نخبه ای عرب میدانستند چرا که کتب خود را به عربی مینوشت. بیمارستان های جهان غرب نیز از خاورمیانه متاثر شدند. در اروپا بیماران را بطور سنتی در منزل نگهداری میکردند و فقرا بطور واضحی از درمان محروم بودند. در ایران تحقیقات علوم پزشکی و درما نی  را با خدمات خیریه درمان بیماران ترکیب کرده بودند و اولین بیمارستانهای خاورمیانه در جندی شاپور ایران تاسیس شدند و بسیاری از پارسایان با سرمایه خود بیمارستان دائر نمودند و با وصیت نامه خود درمان فقرا را بیمه مینمودند. عرب ها این ایده را به عاریه گرفتند و اروپاییان با این بیمارستان های اعراب در زمانی آشنا شدند که پزشکی و خدمات درمانی خاورمیانه بی همتا بودند. نخستین بیمارستان های اروپا نمونه ای از مدل های خاور میانه بود و با علوم و متد پزشکی اعراب یا ایرانیان بیماران را درمان مینمودند. 

تاثیر ایران تنها به غرب محدود نشد و بر عکس در آسیای میانه و شمال هندوستان تاثیر فرهنگ ایران پر رنگ بود. زبان فارسی را در حکم یکی از مهم ترین زبانهای منطقه تا قرن 19 میلادی نیز هنوز استفاده میکردند. زبان ترکی و هندیان مسلمان بازگوی احساسات پارسیان هستند و فرهنگ هر دو منطقه زمینه های ایرانی دارند. برای مثال رویاهای حرم ها که هنرمندان اروپایی را شیفته خود کردند از حرم های عثمانیان الهام گرفت در حالیکه اصل حرم از ایران باستان می آید.

ایران الهام بخش گوته و پوچینی بود

با پایان یافتن قرون وسطا و دمیدن دوران جدید، شرایط بگونه ای تغییر کرد که فرهنگ غرب در مناطق دریای مدیترانه فرهنگ غالب شد. تاثیرایران با این وجود همچنان به رسوخ و تراوش خود ادامه داد اما این بار دگرگونه تر از پیش. ادبیات ایران این بار با قدرت بر دوران جدید تاثیر گذاشت. در صده 1600 میلادی سعدی (متوفی 1292)، شاعر اخلاقیات در اوج بسر میبرد چرا که  "گلستان" وی را به اغلب زبانهای اروپای متمدن ترجمه کردند. نویسنده فرانسوی ژان دو لا فونتن از حکایات وی در داستانهای خود استفاده کرد. همچنین گلستان را در آثار نویسندگان فرانسوی 1700 میلادی، دنیس دیدرو و ولتر مشاهده میکنیم و1800 میلادی ستارهء ادبیات آلمان یوهان ولفگان فون گوته نیز از گلستان بهره برده است. در قرن هفدهم میلادی کار کلاسیک ادبیات مشرق زمین "هزار و یکشب" مطرح گردید. این کتاب یک مجموعه داستانی عربی است اما اغلب داستانهای آن از ایران به اعراب رسیده اند و سرچشمه بخشی از آنها دورتر، به هند میرسند.  همراه با این حکایت ها از ایران تصویری درست شد که سوسوی تابناک داستانها را به دنبال داشت. فیلسوف فرانسوی منتسکیو در قرن هفدهم در "نامه های ایرانی" با چشم های ایرانیان، تابناکی این داستانها را به تصویر کشید و آهنگساز ایتالیایی جاکومو پوچینی در قرن نوزدهم  اپرای "توراندوت" را از اشعار نظامی گنجوی (متوفی 1209) الهام گرفت. نام این اپرا نیز مستقیم از ایران می آید. نظامی در داستان خود دختر تورانی را توراندخت نامید.
در قرن هیجدهم اروپا ادیبات ایران را جدی تر از پیش مهمان شد. گوته آلما نی از حافظ (متوفی 1390) اثر ادبی آلمانی آفرید. اثر گوته که در زمان خود شاهکار شد با نام "دیوان شرقی- غربی" که تقدیم به حافظ شیرازی بود، در همه زمینه های فرهنگ آلمانی شناخته شد.
همگام با وی نیز شاعر انگلیسی ادوارد فیتزجرالد ترجمه ای از اندیشه های شاعر قرن دهم میلادی، عمر خیام را انتشار داد که موفقیت جهانی داشت.
 از قرن نوزدهم به بعد ایران دچار انزوا و کناره گیری شد و تاثیر فرهنگ ایرانی به محرومیت کشانده شد.

شاید ما می باید بدنبال دیدن ایران از ورای پوستهء حکومت ها باشیم. منش تند و درشت رییس جمهوری احمدی نژاد و رهبر مذهبی آیت الله خامنه ای تنها بخشی از واقعیت های ایران امروز هستند. اضافه بر آن ایران بسیار برای گفتن دارد. ایران هنوز کشور گل رز و بلبل و شعرا و فلاسفه است. صنعت فیلم سازی ایران موفق است و فیلمهای با کیفیتی میسازد و شعر ایرانی هنوز شایان توجه است. این ارتباط چند هزار ساله خود را با ایران به ازای سیاست روز قطع نکنیم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

یا ککو همن آنتیلا پروفسور زبان عربی و اسلامی در دانشگاه هلسینکی است. وی ریشه های فرهنگ غرب را در کنار فرهنگ اسلامی تدریس و از جمله ادبیات عربی، ایرانی و آکادها را ترجمه کرده است.


۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

خاک میخواهیم یا آزادی؟

خاک می خواهیم یا آزادی؟

چرا انحلال و چرا سبز؟

روی سخن این نوشتار تنها با ایرانیان خارج از کشور است.

تازگی ها از این ردیف در گوشمان نجوا و در چشممان مدام نمو میکند که:

سبز گفتی! اصلا حرفش را نزن! من از هر چه سبز و از این بازیهاست بدم میآید!

آقا! چرا سبز؟ رنگین کمان! آبی! بنفش! چرا رنگ سبز که اقتدای به موسوی و کروبی میتواند فهمیده شود؟ مردم دیگر سبز ها را هم نمیخواهند!

در میان هستند کسانی هم که میگویند هر جا نام اسلام دیده میشود رنگ سبز هم دیده میشود، پس، ما سکولار اسلامی که نمیتوانیم باشیم! این ادغام و بد تفهیمی به ضرر ماست!

ما سکولارهای سبز، پند و اندرز دیگری نیز می گیریم که: این بند انحلال جمهوری اسلامی را از اساسنامه تان بردارید، تعداد هوادارانتان صد برابر میشود! امکان تبادل نظر با دیگر طیف های خواهان دگرگونی در ایران هم راحت تر میگردد! تدبیر باید داشت!

راستی! چرا سکولار سبز؟ چرا سکولار انحلال طلب؟

انحلال طلبی یک وظیفه است بدوش همهء آنهاییکه با آنچه در ایران میگذرد تضاد بنیادین و غیر قابل انکار میبینند. خواهان انحلال جمهوری اسلامی بودن، یعنی پشت نکردن به همهء ارزش های که در طول این سال ها هموطنانمان برای آنها از جان و مال و عزیزان خود گذشتند. یک ایرانی، کافیست در طول همین چند هفته گذشته بیاندیشد جمهوری اسلامی با یک هنرپیشه زن،مرضیه وفا مهر، و با یک دانشجو، پیمان عارف، چه کرده است. آنگاه میبیند انحلال جمهوری اسلامی را خواستن یعنی کمترین ادای احترام و دین به این اسیران فرهیختهء دربند یک جمع ستم پیشه. انحلال برای جمهوری اسلامی خواستن یعنی تمکین کردن به این واقعیت تلخ که دیگر حکومت ایران راهی برای امید به بهبود و جبران باقی نگذاشته است.

خط قرمزی نمانده است که جمهوری اسلامی در برابر معترضین و مخالفین خود از آن نگذشته باشد. حکومتی که میگوید: چون با من نباشی دشمن من هستی! چگونه راه دیگری را برای مخالفانش باقی میگذارد جز انحلال آن را خواستن؟ ما چطور؟ خط قرمزی یا مرزی برای خود قائل هستیم؟ آیا اگر انحلال طلب نباشیم فرقمان با اصلاح طلب ها در چیست؟

انحلال جمهوری اسلامی را خواستن یعنی درک از زمان تکنولوژی اطلاعات و نگاه دوختن به سیر تصاعدی پیشرفت کشورهایی که قابلیت پیشرفت دارند. یعنی نه گفتن به روند تکان دهنده ای که مافیای جمهوری اسلامی، یک کشور نفت خیز را به یغما میبرد و طبقه متوسط آن را گرفتار آبرو کرده است و طبقه فقیر آنرا فراموش شدهء قضا و قدر.

این حکومت اگر در صحنه سیاست جهانی لایق انحلال نبود پس از سی سال عربده کشیدن و پیش بینی نابودی اسراییل، امروز سر عقل اختیار میکرد و می شنید که اسراییل دم مرگ، چگونه به ازای یک اسیر اسراییلی هزار اسیر فلسطینی را آزاد میکند!

اگر سخن از انحلال این حکومت سر تا پا آلوده به خون بیگناه نزنیم، چگونه یاد و وام خود را به آن جوانان شجاع جنبش سبز که کشته و اعدام و شکنجه شدند ادا نماییم.

دلایل ایرانیان خارج کشور برای حذف بند انحلال از اساسنامهء ما چیست؟ بی تعارف و با پوزش از همهء خوانندگان، باید بگویم بیشترین دلیل این تعارض با بند انحلال، جز یک مقوله ساده نیست: داشتن خیال راحت برای مسافرت به ایران. ‌هستند هموطنانی که دلایل قابل قبولی برای مسافرت به ایران دارند. اما نه همه! پس، راستی این گزینه ها تا کدام روز و تا کدام واقعه میتوانند قابل قبول باشند؟ تا کی برای اینکه یورو را به ایران ببریم و دیداری با عزیزان داشته باشیم، باید چشم بر آنچه در ایران میگذرد ببندیم یا اینکه دست بر چشم از لای انگشتان به آن بنگریم. شاید بگویید در ایران بسیاری نیز راحت و فارغ زندگی میکنند و این ها مشکلات عده ای است که در همهء کشور ها پیدا میشوند. آری، اما، ما در کشور های دموکراتیک زیسته ها، میدانیم آزادی و برابری چه نعمتی است و چرا برای کشور خود آنرا نخواهیم. چرا از یاد میبریم چگونه تخلفات و قانون شکنی در دنیای دموکراتیک منجر به سرنگونی دولت ها و سیاستمدارها میشود و در ایران ما قاضی مرتضوی ها مدام ترفیع میگیرند.

اروپاییان بدنبال منافع خودشان هستند. آمریکا هنوز یک استکبار جهانی را نمایندگی میکند. چین و روسیه نیز بلدند برای منافعشان وتو کنند. اینها، جملاتی است که سالهاست از زبان هموطنان می شنویم. داخل و خارج كشوری هم ندارد. ما ایرانیان خارج از کشور چطور؟ ما بدنبال چه هستیم که بی تفاوت و با مدارا جمهوری اسلامی را به حال خود گذاشته ایم؟ دوستی دانا و دلسوخته که خود را

سبز هم میداند و از ایران بتازگی خارج شده است با لحن ملامت باری میگفت: شما خارج کشوری ها، خاک میخواهید، نه آزادی!

و اما مشکل رنگ سبز! رنگی که مخالفانش ریشه هایش را در مردابی میجویند و من این رنگ را پس از سالها بر نوک چنارهای بلند میخواهم دیدن. اساس انقلاب های مخملی یا رنگی بر این بنا شد که طرفداران دگرگونی ها و انقلابات، خواهان پر و پا قرص دوری از خشونت نیز بودند. پایان عمر حکومت کمونیستی 40 ساله چکوسلواکی در سال 1989 نام انقلاب مخملی را بر جریدهء تاریخ سیاسی جهان نگاشت. انقلابی که 17 نوامبر 1989 شروع شد و در 19 دسامبر همان سال قدرت حزب کمونیست آن کشور را خنثی کرد. انقلاب بدون خشونت گرجستان و کناره گیری ادوارد شوارد نازه در سال 2003 نام انقلاب گل رز را برای اولین انقلاب رنگی دست چین کرد.

جمهوری اسلامی یکی از خشن ترین حکومت های تاریخ کشور ما بوده است و فرزند یک انقلاب خونین. در طول سالهای پس از انقلاب بطور مداوم خشونت در شکل های متفاوتش در ایران به اجرا و نمایش و مورد تایید رسیده است. از سنگسار بگیرید تا تعزیر، از تهدید بگیرید تا شعارهای مرگ و نابودی طلبانه. هر جمعه هزاران نفر در میدانهای کشور فریادهای مرگ بر سر دادند، فکر کنید! هر جمعه، یعنی سالی 52 بار و در 30 سال 1560 روز این افراد فریاد زده اند: مرگ بر.... مرگ بر....

هر تابستان زنجیر و اسید و مشت و لگد بر تن و صورت زنان و دختران آن مملکت پسندیده جمعی از مردم و قابل اجرای بسیجیان و حزب الله بوده است. حتی در دوران سید خندان بی غیرت نیز سیم و کابل بر گردن نویسندگان آزادیخواه، در تاریکی های بیابان ها جان میگرفت و زن شکنجه گر سابق رژیم نیز خود شکنجه میشد. در پس این سالهای دخمه های ترس و وحشت، و جنگل های وحشی و تاریک و ترسناک، از پس صیانت و قدرت چشمهای خونخواری که ردای نجات اسلام و مظلومان جهان را بر دوش داشتند، چند میلیون انسان یک شگفتی فراموش نشدنی را برای ابد به جریدهء تاریخ سیاسی ایران و جهان، خوشنویسی نمودند. انسانهای که زیر سی سال سن داشتند و در دل و دست های عابران و ناظران و شاهدان ترس و وحشت و خشونت پرورش یافته بودند. در لای دست ها و دلهایی پرورش یافته بودند همچو مرغکی سپید که جوجه هایش رااز خون و فغان بیداد گرگ ها محفوظ میدارد.

این سیل چند میلیونی همهء ما خارج کشوری ها را به دیدن آنچه، که آنرا به عمر خود مقدور نمیدیدیم دعوت کردند. جهانیان را وادار کردند با نگاهی نو به جوانه های سبز شدهء ایران آینده بنگرند و در شناخت آن دقیق شوند. دلها را امید بخشیدند و سرها را بلند گرداندند. مخملباف ها را اروپا گوش شنیدنش شد و تظاهرات خارج از کشور جانی دگرگونه یافت. بسیاری نشان دادند اگر بی تفاوتند از سر ناچاری است و ابدا دلخوشی از رژیم و آنهم پس از سالهای دوغاب پاشی سید خندان ندارند. این نسل که یاد گرفته بود خشونت بد است، با ادب و منطق و با پایبندی به هدفش برای شرکت در انتخابات، به میدان آمد و تظاهراتی میلیونی را در سکوت و آرامش چون ساحری بر چشم جهانیان پاشید! این حرکت دیگر ادامه حرکت نامگذاری و ردا بخشی سید خندان نبود. نمی توانست باشد. و وام و وفای ما به این حرکت، حرف امروز و فردا نیست. جنبش سبز فرای اندیشهء سیاسی و دورنگریهای خاتمی و موسوی حرکت خود را آغاز کرد و ادامه دارد.

تعمیم دادن مسائل نیز در دوران پسامدرنیسم باید با دوران های قبل و با اردوگاه های محصور دوران جنگ سرد فرق داشته باشد. هر چه سرخ است دیگر از آن کمونیست ها نیست. مالبورو هم سرخ است. پرچم ترکیه هم سرخ است. دایرهء پرچم ژاپن هم سرخ است. حتی اگر همهء کشورهای اسلامی و در و دیوار منزل موسوی سبز باشند، سبزی جنبش سبز ربطی به آنها ندارد، مگر اینکه در انتخاباتی آزاد مردم تعیین کنند سبز این جنبش، سبز علوی است. ثانیا، جمهوری اسلامی و بسیاری از قسم خوردگان مکتب لنین و استالین نیز یک امریکا، یک لولوی هیولایی درست کرده اند و هر چه به آن مربوط شود را تعمیم به شر و بد و غلط میدهند. چرا ما نیز باید هر آنچه را با اسلام در سر و کار است قابل پرهیز بدانیم. انسان پسامدرن، انسان دگم نیست. کوه نیست، آب است.

مفاهیم و بار معنایی و نگاره شناسی واژه ها نیز با زمان و از راه ترویج اندیشه انسانها دگرگون میشوند. مگر نه اینکه می، میخانه، یار، ساق سیمین، زلف، دختر رز، خال لب و چشم خمار تقبیح شده های فرهنگ و زبان ما بوده اند. امروز با دور اندیشی و همت بزرگان ادب ما در کجا قرار دارند؟ رنگ سبز نیز قرار نیست تا ابد رنگ علوی ها باشد! روزی مردمی به فرزاندانشان میگویند غلام همت سبزهای آزادمنش باش که از هر رنگ تعلقی آزاد بودند و ماندند. این یک استراتژی مرموزانه و زیباست که ما همانگونه که آوای سکولاریسم را با شکستن کد های حرکت و تغییر شعارهای سبزها شنیدیم، رنگ اتحاد و عمومیت آنها را پاس بداریم و بگوییم این رنگ ایرانیان وطن پرست آزاده است.

محسن ذاکری چهارشنبه 27 مهر 1390 خورشیدی