13 ساله بودم. در سینما ریولی تهران کینگ کنگ ساخته جان گیلر مین را چند سالی قبل از انقلاب دیدم. فیلم سر و صدایی راه انداخته بود. میمون پانزده متری که پشم بیش از صد گوسفند را با موتورها و جرثقیل های بزرگ برای ساختنش مصرف کرده بودند. همه صحبت از عشق هیولا به زیبا رو میکردند. اما نمیدانم من چرا آن میمون ترسناک و عاشق پیشه را خدا میدیدم. دیدم و نفهمیدم چطور بازگو کنم که کینگ کنگ تصویری از خدا بود. شاید جرات ان را هم نداشتم بگویم چه میبینم. بیش از این یادم نیست.سالها گذشت و آخرین نسخه کینگ کنگ ساخته پیتر جکسن را دیدم. داستان در زمانی عقب تر از زمان نسخه جان گیلر مین رخ میداد. اما تفاوتی چندانی این دو نسخه با هم نداشت بجز در دیدگاه زیبایی شناسیک جکسن از طبیعت.کینگ کنگ خدای قبایل بدوی و خرافه پرست است که برای اجرای آیین به او قربانی میدهند. قربانیان دختران و زنان هستند. تا اینکه دختری مو طلایی، زیبا و سفید پوست بدست قبیله می افتد و آنرا هدیه ای با ارزش برای کینگ کنگ میدانند . این بار کینگ کنگ قربانی را نمیکشد و نمی خورد، بلکه عاشق آن میشود.عاشق انسان میشود.انسان در وحشت و ترس از این ناشناخته پر هیبت و نادر، مسیری را در دنیایی ناآشنا و سراسر خطر و وانمود ها و مجاز ها آغاز میکند. از خدا میترسد و به آن اعتماد نمیکند. راه فرار را در پیش میگیرد. راهی که بزودی بلاها و خطرها ی آن فوق انسانی مینماید. انسان چون فدا کاری های خدا را برای نجات خود میبیند به خدا و آغوش او که امن ترین است، پناه میبرد. میبیند که خدا چگونه با همه ی خطرات سینه به سینه میشود تا انسان را نجات دهد. و سپس چون عشق خود را به انسان مینمایاند، انتخاب را بعهده انسان میگذارد. انتخاب اول همان دوری از خدا و اعتماد به خویش تا بازگشت به آنچه قبل از همه ی این شگفتی جدید انسان را مانوس بود. انتخاب دوم یعنی انتخاب بودن در کنار خدا و در پناه خدا بودن. پناه بردن به خدا از همه ی این شگفتی های عجیب و باورستیز که چه در ابعاد و چه در ماهیت انسان را بیگانه اند. با این همه انسان، اما الفت یافتن با خدا را نا شدنی میبیند. ترس آن چیزی است که او را در کنار خدا نگه میدارد. آنچه انسان در کوتاه مدت در این جزیره دورافتاده دیده ، همه گواهی به ناتوانی و خردی انسان دارند. اما خدا از جنس همان خطرات و نهیب های نا آشنا است و میداند چگونه انسان را در پناه خود ماوا دهد. همه ی تازه ها و باور نکردنی ها برای مدتی کوتاه بفراموشی سپرده میشوند. انسان دمی را در کنار خدا و در آغوش او میخوابد. فراموشی آنچه از دست داده است و آنچه او را بکام دهشت نا شناخته ها فرو میبرد.پس از انکه انسان در میابد خدا چگونه محو زیبایی و حرکات اوست از در امتحان خدا در می اید. دل او را بیشتر می رباید و مست وجود خود میشود که این عظمت را شیفته او ساخته، تا آنجا که خدا خواسته های انسان را بر می آورد. هنگامه بعدی از آن خداست. او میخواهد به انسان حقیقت زیبایی و زیبایی حقیقت را نشان دهد. انسان را به اوج بلندی میبرد، جاییکه انسان هراس را لمس میکند. اما پس از آنکه دل انسان به قوام مینشیند، زیبایی خدایگونه را دیده و شیفته آن میشود. لحظه ای از جنس همه چیز و هیچ چیز، دمی با ارامش و بزرگی و عشق بودن. ڵذت این احساس رویین تن، افسوس که کوتاه است. رقیب خداوند برای نجات انسان از میان این همه نا شناخته ها ی مهیب به میدان می اید. او و انسان میدانند انسان را تاب همیشه زیستن در میان دستان امن خدا و با ترس ازلی از هر انچه که غیر از خداست، نیست. عشق انسانی که در اندازه خود فداکار هم هست به یاری انسان می آید تا او را به دنیای شدنی ها باز گرداند. انسان به پیروی از خرد و توانایی ها خود رقیب را بر میگزیند. باز ترس. اینبار هم ترس از خدا هم ترس از جز خدا.خشم خدا بیحد است: هم از گستاخی رقیب و هم از انتخاب انسان. خدای خشمگین انسان را نمی خواهد از دست بدهد تا آنجا که بدام انسان می افتد. انسان از او عروسکی ترسناک و نمایشی میسازد که انسان را لذتی باشد و مسرتی. این توهین و خوار شمردن بر خدا بسیار گران می اید و او که باز انسان را در خطر می بیند خشمگینتر از همیشه نشان میدهد که او هنوز بزرگ و مهیب است.هیاهو و جنجال آشفته ی لمس این دو سنخیت متفاوت - خدا و انسان – مرگبار و فاجعه زا ست. نه انسان میداند با چه سر و کار دارد نه خدا را خروجی از این بازار آشفته است. تا اینکه باز پس از قیل و قال های اسف بار، دگر بار و برای آخرین بار، انسان و خدا در تنهایی خویش بهم میرسند. در یک فیلم انسان در باری، تنها و خسته از همه چیز به مشروب پناه برده است و دست خدا او را نرم بر میدارد و به اوج میبرد. در فیلم دیگر انسان حیران و درمانده به ولگردی شبانه پای بر داشته است که خدا را در مقابل خود میبیند. و خدا او را بر میدارد و به بلندترین ها میبرد.اما دیگر خیلی دیراست. میوه های باغ عشق الهی را انسان نچشیده که سر نوشت این را دو برای لحظه جدایی اماده میسازد. در آن اوج مرگ بال میزند و هر دو این را میدانند. خدا را جایی برای ماندن در این نمایش و همهمه نیست. خدا را یارای باور این هم نیست که انسان را کم و بیش سنخیتی با این همهمه هاست. اما خدا در اثبات عشق خویش هیچ تردیدی ندارد. انسان در این آخرین لحظات تلفیق عشق آسمان با خاک، زیبایی و شکوه خدا را دریافته است. میداند خدا بهتر از این را سزاوار است و می بیند خدا بزودی قربانی این تلفیق است. عشق، زیبایی و بزرگی در کنار هم، دمی چند را میگذرانند. خدا، مرگ در اوج را بر میگزیند تا از خفت دور بماند و انسان را به ادامه راه خود سوق میدهد. پروازی از ذلت بسوی شکوه خدایی، آنجاییکه انسان باید و بهتر است تنها بماند.محسن ذاکری نهم تیرماه هزارو سیصد و هشتاد و چهار
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر