۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه
ریشه های تو نیز در ایران است
۱۳۹۰ مهر ۲۶, سهشنبه
خاک میخواهیم یا آزادی؟
خاک می خواهیم یا آزادی؟
چرا انحلال و چرا سبز؟
روی سخن این نوشتار تنها با ایرانیان خارج از کشور است.
تازگی ها از این ردیف در گوشمان نجوا و در چشممان مدام نمو میکند که:
سبز گفتی! اصلا حرفش را نزن! من از هر چه سبز و از این بازیهاست بدم میآید!
آقا! چرا سبز؟ رنگین کمان! آبی! بنفش! چرا رنگ سبز که اقتدای به موسوی و کروبی میتواند فهمیده شود؟ مردم دیگر سبز ها را هم نمیخواهند!
در میان هستند کسانی هم که میگویند هر جا نام اسلام دیده میشود رنگ سبز هم دیده میشود، پس، ما سکولار اسلامی که نمیتوانیم باشیم! این ادغام و بد تفهیمی به ضرر ماست!
ما سکولارهای سبز، پند و اندرز دیگری نیز می گیریم که: این بند انحلال جمهوری اسلامی را از اساسنامه تان بردارید، تعداد هوادارانتان صد برابر میشود! امکان تبادل نظر با دیگر طیف های خواهان دگرگونی در ایران هم راحت تر میگردد! تدبیر باید داشت!
راستی! چرا سکولار سبز؟ چرا سکولار انحلال طلب؟
انحلال طلبی یک وظیفه است بدوش همهء آنهاییکه با آنچه در ایران میگذرد تضاد بنیادین و غیر قابل انکار میبینند. خواهان انحلال جمهوری اسلامی بودن، یعنی پشت نکردن به همهء ارزش های که در طول این سال ها هموطنانمان برای آنها از جان و مال و عزیزان خود گذشتند. یک ایرانی، کافیست در طول همین چند هفته گذشته بیاندیشد جمهوری اسلامی با یک هنرپیشه زن،مرضیه وفا مهر، و با یک دانشجو، پیمان عارف، چه کرده است. آنگاه میبیند انحلال جمهوری اسلامی را خواستن یعنی کمترین ادای احترام و دین به این اسیران فرهیختهء دربند یک جمع ستم پیشه. انحلال برای جمهوری اسلامی خواستن یعنی تمکین کردن به این واقعیت تلخ که دیگر حکومت ایران راهی برای امید به بهبود و جبران باقی نگذاشته است.
خط قرمزی نمانده است که جمهوری اسلامی در برابر معترضین و مخالفین خود از آن نگذشته باشد. حکومتی که میگوید: چون با من نباشی دشمن من هستی! چگونه راه دیگری را برای مخالفانش باقی میگذارد جز انحلال آن را خواستن؟ ما چطور؟ خط قرمزی یا مرزی برای خود قائل هستیم؟ آیا اگر انحلال طلب نباشیم فرقمان با اصلاح طلب ها در چیست؟
انحلال جمهوری اسلامی را خواستن یعنی درک از زمان تکنولوژی اطلاعات و نگاه دوختن به سیر تصاعدی پیشرفت کشورهایی که قابلیت پیشرفت دارند. یعنی نه گفتن به روند تکان دهنده ای که مافیای جمهوری اسلامی، یک کشور نفت خیز را به یغما میبرد و طبقه متوسط آن را گرفتار آبرو کرده است و طبقه فقیر آنرا فراموش شدهء قضا و قدر.
این حکومت اگر در صحنه سیاست جهانی لایق انحلال نبود پس از سی سال عربده کشیدن و پیش بینی نابودی اسراییل، امروز سر عقل اختیار میکرد و می شنید که اسراییل دم مرگ، چگونه به ازای یک اسیر اسراییلی هزار اسیر فلسطینی را آزاد میکند!
اگر سخن از انحلال این حکومت سر تا پا آلوده به خون بیگناه نزنیم، چگونه یاد و وام خود را به آن جوانان شجاع جنبش سبز که کشته و اعدام و شکنجه شدند ادا نماییم.
دلایل ایرانیان خارج کشور برای حذف بند انحلال از اساسنامهء ما چیست؟ بی تعارف و با پوزش از همهء خوانندگان، باید بگویم بیشترین دلیل این تعارض با بند انحلال، جز یک مقوله ساده نیست: داشتن خیال راحت برای مسافرت به ایران. هستند هموطنانی که دلایل قابل قبولی برای مسافرت به ایران دارند. اما نه همه! پس، راستی این گزینه ها تا کدام روز و تا کدام واقعه میتوانند قابل قبول باشند؟ تا کی برای اینکه یورو را به ایران ببریم و دیداری با عزیزان داشته باشیم، باید چشم بر آنچه در ایران میگذرد ببندیم یا اینکه دست بر چشم از لای انگشتان به آن بنگریم. شاید بگویید در ایران بسیاری نیز راحت و فارغ زندگی میکنند و این ها مشکلات عده ای است که در همهء کشور ها پیدا میشوند. آری، اما، ما در کشور های دموکراتیک زیسته ها، میدانیم آزادی و برابری چه نعمتی است و چرا برای کشور خود آنرا نخواهیم. چرا از یاد میبریم چگونه تخلفات و قانون شکنی در دنیای دموکراتیک منجر به سرنگونی دولت ها و سیاستمدارها میشود و در ایران ما قاضی مرتضوی ها مدام ترفیع میگیرند.
اروپاییان بدنبال منافع خودشان هستند. آمریکا هنوز یک استکبار جهانی را نمایندگی میکند. چین و روسیه نیز بلدند برای منافعشان وتو کنند. اینها، جملاتی است که سالهاست از زبان هموطنان می شنویم. داخل و خارج كشوری هم ندارد. ما ایرانیان خارج از کشور چطور؟ ما بدنبال چه هستیم که بی تفاوت و با مدارا جمهوری اسلامی را به حال خود گذاشته ایم؟ دوستی دانا و دلسوخته که خود را
سبز هم میداند و از ایران بتازگی خارج شده است با لحن ملامت باری میگفت: شما خارج کشوری ها، خاک میخواهید، نه آزادی!
و اما مشکل رنگ سبز! رنگی که مخالفانش ریشه هایش را در مردابی میجویند و من این رنگ را پس از سالها بر نوک چنارهای بلند میخواهم دیدن. اساس انقلاب های مخملی یا رنگی بر این بنا شد که طرفداران دگرگونی ها و انقلابات، خواهان پر و پا قرص دوری از خشونت نیز بودند. پایان عمر حکومت کمونیستی 40 ساله چکوسلواکی در سال 1989 نام انقلاب مخملی را بر جریدهء تاریخ سیاسی جهان نگاشت. انقلابی که 17 نوامبر 1989 شروع شد و در 19 دسامبر همان سال قدرت حزب کمونیست آن کشور را خنثی کرد. انقلاب بدون خشونت گرجستان و کناره گیری ادوارد شوارد نازه در سال 2003 نام انقلاب گل رز را برای اولین انقلاب رنگی دست چین کرد.
جمهوری اسلامی یکی از خشن ترین حکومت های تاریخ کشور ما بوده است و فرزند یک انقلاب خونین. در طول سالهای پس از انقلاب بطور مداوم خشونت در شکل های متفاوتش در ایران به اجرا و نمایش و مورد تایید رسیده است. از سنگسار بگیرید تا تعزیر، از تهدید بگیرید تا شعارهای مرگ و نابودی طلبانه. هر جمعه هزاران نفر در میدانهای کشور فریادهای مرگ بر سر دادند، فکر کنید! هر جمعه، یعنی سالی 52 بار و در 30 سال 1560 روز این افراد فریاد زده اند: مرگ بر.... مرگ بر....
هر تابستان زنجیر و اسید و مشت و لگد بر تن و صورت زنان و دختران آن مملکت پسندیده جمعی از مردم و قابل اجرای بسیجیان و حزب الله بوده است. حتی در دوران سید خندان بی غیرت نیز سیم و کابل بر گردن نویسندگان آزادیخواه، در تاریکی های بیابان ها جان میگرفت و زن شکنجه گر سابق رژیم نیز خود شکنجه میشد. در پس این سالهای دخمه های ترس و وحشت، و جنگل های وحشی و تاریک و ترسناک، از پس صیانت و قدرت چشمهای خونخواری که ردای نجات اسلام و مظلومان جهان را بر دوش داشتند، چند میلیون انسان یک شگفتی فراموش نشدنی را برای ابد به جریدهء تاریخ سیاسی ایران و جهان، خوشنویسی نمودند. انسانهای که زیر سی سال سن داشتند و در دل و دست های عابران و ناظران و شاهدان ترس و وحشت و خشونت پرورش یافته بودند. در لای دست ها و دلهایی پرورش یافته بودند همچو مرغکی سپید که جوجه هایش رااز خون و فغان بیداد گرگ ها محفوظ میدارد.
این سیل چند میلیونی همهء ما خارج کشوری ها را به دیدن آنچه، که آنرا به عمر خود مقدور نمیدیدیم دعوت کردند. جهانیان را وادار کردند با نگاهی نو به جوانه های سبز شدهء ایران آینده بنگرند و در شناخت آن دقیق شوند. دلها را امید بخشیدند و سرها را بلند گرداندند. مخملباف ها را اروپا گوش شنیدنش شد و تظاهرات خارج از کشور جانی دگرگونه یافت. بسیاری نشان دادند اگر بی تفاوتند از سر ناچاری است و ابدا دلخوشی از رژیم و آنهم پس از سالهای دوغاب پاشی سید خندان ندارند. این نسل که یاد گرفته بود خشونت بد است، با ادب و منطق و با پایبندی به هدفش برای شرکت در انتخابات، به میدان آمد و تظاهراتی میلیونی را در سکوت و آرامش چون ساحری بر چشم جهانیان پاشید! این حرکت دیگر ادامه حرکت نامگذاری و ردا بخشی سید خندان نبود. نمی توانست باشد. و وام و وفای ما به این حرکت، حرف امروز و فردا نیست. جنبش سبز فرای اندیشهء سیاسی و دورنگریهای خاتمی و موسوی حرکت خود را آغاز کرد و ادامه دارد.
تعمیم دادن مسائل نیز در دوران پسامدرنیسم باید با دوران های قبل و با اردوگاه های محصور دوران جنگ سرد فرق داشته باشد. هر چه سرخ است دیگر از آن کمونیست ها نیست. مالبورو هم سرخ است. پرچم ترکیه هم سرخ است. دایرهء پرچم ژاپن هم سرخ است. حتی اگر همهء کشورهای اسلامی و در و دیوار منزل موسوی سبز باشند، سبزی جنبش سبز ربطی به آنها ندارد، مگر اینکه در انتخاباتی آزاد مردم تعیین کنند سبز این جنبش، سبز علوی است. ثانیا، جمهوری اسلامی و بسیاری از قسم خوردگان مکتب لنین و استالین نیز یک امریکا، یک لولوی هیولایی درست کرده اند و هر چه به آن مربوط شود را تعمیم به شر و بد و غلط میدهند. چرا ما نیز باید هر آنچه را با اسلام در سر و کار است قابل پرهیز بدانیم. انسان پسامدرن، انسان دگم نیست. کوه نیست، آب است.
مفاهیم و بار معنایی و نگاره شناسی واژه ها نیز با زمان و از راه ترویج اندیشه انسانها دگرگون میشوند. مگر نه اینکه می، میخانه، یار، ساق سیمین، زلف، دختر رز، خال لب و چشم خمار تقبیح شده های فرهنگ و زبان ما بوده اند. امروز با دور اندیشی و همت بزرگان ادب ما در کجا قرار دارند؟ رنگ سبز نیز قرار نیست تا ابد رنگ علوی ها باشد! روزی مردمی به فرزاندانشان میگویند غلام همت سبزهای آزادمنش باش که از هر رنگ تعلقی آزاد بودند و ماندند. این یک استراتژی مرموزانه و زیباست که ما همانگونه که آوای سکولاریسم را با شکستن کد های حرکت و تغییر شعارهای سبزها شنیدیم، رنگ اتحاد و عمومیت آنها را پاس بداریم و بگوییم این رنگ ایرانیان وطن پرست آزاده است.
محسن ذاکری چهارشنبه 27 مهر 1390 خورشیدی
۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه
نمیتوان در انتظار دیدن فارس های شرمنده و سر به زیر بود!
نمیتوان در انتظار دیدن فارس های شرمنده و سر به زیر بود!
دیر زمانی است می اندیشم در اینباره بنویسم یا نه. می اندیشم چه بنویسم که کسی را نیازارد. چه بنویسم که کسی را خشمگین نکند. چگونه بنویسم که خود را و دیگری را تحقیر نکرده باشم. از کجا آغاز کنم که اندیشه ام به تالاب احساسات و تعصب گرفتار و محکوم نگردد. چه بگویم؟ چه نگویم؟ چرا ها را به طرف و آغوش چه کسی اندازم؟ آیا میتوانم با این نوشتار کمکی باشم یا نمک بهر زخمی و یا تبری بر شکاف بدنهء فرسوده ای؟ بعد می اندیشم این همه وسواس از کجاست؟ دلیلی نمی بینم جز اینکه طاقت روزگار سخت و دوران کشاکش های کشنده برای هیچ ایرانی را ندارم. دیگر از اینکه بخوانم کجا پدری به فرزندش ظلم میکند، کجا جوانی به زندان افتاده است، کجا خانواده ای نا امید به دنبال زندانی اش میگردد، کجا پوست لطیف و بی گناه دختری با کشیده ای به درد می آید، کجا محرومی از یاد گرفتن به عتاب رانده میشود و از اینگونه ها خسته شده ام. بسیار اوقات از گشودن اینترنت و خواندن اینگونه ها هراس دارم. از مجادلات بی سرانجام و سنگر سازی های هموطنانم مایوس و گوشه گیر میشوم.
وقتی میشنوم هنوز در کشورم نمی گذارند کسی به زبان مادری اش بخواند و بودجه ها را در لبنان خرج میکنند، ازرفتاردولتی که به کشورم حاکم است به سیاهچالهای حیرت و سکوت میروم. هنگامی که میشنوم دختران کوچک را در مدرسه ها برای نظافت و بلند کردن ناخن ها و یا رنگ کردن موها و یا نظافت پوست چهره شان از مدرسه مدتی اخراج میکنند، بی حرکت میمانم و یکباره حس میکنم در درون من گودالی بی انتها دهان میگشاید. وقتی میشنوم مداحان رژیم که امروز یک طیف برجسته و پر قدرت شده اند، چگونه به اهل تسنن و دیگر اقوام ایرانی توهین میکنند، به خود هزاران بار می گویم چه دهان هایی را بستند و چه دهان هایی را باز گذاشته اند!
اما می بینم راهی جز امید نیست. چرا که امید همیشه اندک و کم است. امید همیشه روزنه ای است. اگر نبود امید نمی شد. و با امید به ایستادگی بر سر درست تر و بهتر شدن و برای ایران مفید بودن را بر میگزینم. این نوشتار از این دست است.
سابقه تماس های من با کرد ها به دوران دبستان بر میگردد. در مدرسه مان کردی نبود، یا اگر بود من نمیشناختم. اما معلمی کرد داشتیم. مردی مهربان و خوش چهره. با اینکه پایش کمی مشکل داشت به ما ورزش می آموزاند. روحیه میداد و سلامتی را برایمان شکل می بخشید. در دوران دبیرستان نیز مدیرمان کرد بود. مردی که به راستی قبای وقار و منش بر قامتش اندازه بود. او نیز مهربان و با ملایمت بود. حتی عرقه های دبیرستان نیز به او احترام میگذاشتند. پس از انقلاب اعدامش کردند. در خانواده مان پدرم دو دوست کرد داشت که با خانواده آنان رفت و آمد میکردیم. دوستان خوبی بودیم. یک خانواده اهل سنندج بودند و دیری اهل سقز. نام سقز را همیشه با آن دوست کردمان به مزاح می کشاندم. به یاد دارم با برادم نیز شبی را در سنندج گذراندم. تفاوتی را هرگز بین خودمان و آنها نمی دیدم. در سنندج لباس محلی مردها برایم جالب بود. شلوارهای رنگی آنان مرا به یاد تنبان های مشکی شهر تولدم، اصفهان می انداخت. موسیقی مرثیه سرای کرد ها را اما دوست نداشتم. شیعه بودم. دلم خسته و گرفته از آه و اندوه و فغان حسین بود. هنوز نیز مرثیه های ایران را بر نمی تابم و آنها را هنر کلیشه ای میدانم. به یاری دوستم با قاچاقچی کردی آشنا شدم و از ایران خارج گشتم. دو سه روزی را در کردستان ایران و ترکیه گذراندم. قدرت بدنی، آشنایی با طبیعت و سخت کاری کردها را در این سفر ستودم. راهنمای شب های قیرگونمان نیز مردی افتاده، مودب و مهربان بود.
اما در آن سفر کم تحمل بودن کردها در بحث و اختلاف نظر را دیدم. البته نه در مسائل سیاسی. در مجموع از کمکی که به من شد و بهایی که برای آن پرداختم، همیشه راضی بوده ام و سر بلند از اینکه هموطنانی مرا مدیون خود ساختند.
در ترکیه نیز با کرد ها روبرو شدم. با اینکه در شهرهای بزرگ، آنها کرد بودن خود را از پلیس و مردم ترکیه پنهان میداشتند. برایم عجیب بود. جوانانی را میدیدم که از فارس ها کناره گیری میکردند و با اینکه بیست سالی بیش نداشتند، برای خود سابقه مبارزاتی مسلحانه طولانی قائل بودند و مرا بچه سوسولی می انگاشتند. در ترکیه یاد گرفتم بگویم که ایران تهران، اصفهان و مشهد نیست. و در این مقوله با فارس ها بسیار گفتگو داشتم.
در فنلاند اما، و برای اولین بار با کردهای از جنس تازه ای روبرو شدم و مشکلاتم با آنان شروع شد. اینجا برای اولین بار دیدم که کرد هموطنی خود را از ایران نمیداند. خشمگین است و میگوید شما فارس ها در کردستان جنایت کرده اید.
و طبعا بدلیل کمبود تجربه و شتاب احساسات، من نیز روندی تدافعی و سپس تهاجمی را در رفتار و دیالوگ خودم با بعضی از کردها پیشه ساختم. در کنار این کناره گیری نخواسته و اجباری می اندیشیدم چه بسا در ایران نیز، و در سنندج نیز آن نگاه ها از همین جنس بودند اما من نمی فهمیدم. و باز به فکر میرفتم که: اما در گیلان و مازندران براحتی میفهمیدم تهرانی ها را دوست نداشتند، و شاید اصلا توریست را دوست نداشتند. فکرکنم هر کسی قبل از انقلاب به شمال رفته باشد در میان صف نانوایی جملهء " آقا برو، نان نداریم" را شنیده باشد! پس چرا این عتاب درونی کرد ها را در ایران و حتی در آن کوره ده های لب مرز حس نکرده بودم!؟ اما در فنلاند نیزکم نبودند کرد هایی که با آنان همان خاطرات دوران کودکی و نوجوانی در مدرسه و دبیرستان و خانه پدری زنده می شد و لذت وافری را به من می بخشید. از نفرت کرد ها از فارس ها بدم می آمد و نمی گذاشتم کسی مرا آماج و وسیله بالا آوردن های تجارب تلخ و درد ناکش کند. و از اینکه کردها یی بودند که فارس ها را همچنان هموطن و همپای خود قربانی رژیم ها میدانستند، احساس خوبی به من دست میداد. اما در پس این دو گونه گی رفتار اجتماعی کرد ها، به مرور زمان واقعیت دردناک دیگری نیز بر من آشکار میشد.
آری به مرور زمان در فنلاند، با گذشت سالها، با این واقعیت گزنده مانوس شدم که حتی آن کرد هایی که با فارس ها واز جمله با من رفت و آمد دارند، مورد سرزنش و پند و اندرز دیگر کرد ها قرار میگیرند. من یک پناهنده در فنلاند هستم. از اوان ورود تا امروز با زندگی کاری و اجتماعی خودم برای کسب آبرو برای پناهندگان تلاش کرده ام. تلاش کرده ام فاصله فنلاندی ها را با پناهندگان کم کنم. و تلاش کرده ام نگاه ها و حرکات و کلمات نژاد پرستانه را از دل خود بیرون نگه دارم. پشت قفل در دلم بسر ببرند. و برایم بس سنگین بود که کردی در حضور من به کردی دیگر بگوید این پسره فارس است؟ پس اینجا چکار میکنه، دکش کنید! و فکر کند، شاید هم فکر نکند که من در آن حد کردی میفهمم. البته لقب "پسره" را ایشان در سن 41 سالگی ام به من داد. شاید عادت زبانی باشد. شاید هم من آنقدر جوان مینمودم! بماند. و افسوس، امروز که این نوشتار بر کاغذ می آید، تنها یک دوست کرد برایم مانده است که او و خانواده اش مرا به عنوان یک فارس نمی بینند و هنوز در صدا و آوای آنان تفاوتی را احساس نمی کنم.
پس از این مقدمه بلند که چگونگی چیده شدن سنگ های اندیشه آدمی را با مبنای خدشه دار شدن احساسات بیان میکرد، در برابر این مهم باید تامل کنم و به صراحت بگویم که احساسات کرد ها را کاملا درک میکنم. درک میکنم چرا بعضی از کرد ها با اینگونه رفتار و گفتار در قبال فارس ها احساس رضایت میکنند و گاهی لذت میبرند. و میفهمم چرا جنایات و تبعیض و هویت زدایی که در کردستان ایران اعمال گشته در پشت این رفتارهای اکتسابی و بازتابی است.
برویم سر جان مطلب، امروز کجاییم و چه باید کرد؟ میدانیم در بین کردهای ایران خود مختاری، حکومت فدرال و تجزیه طلبی طرفداران بسیاری دارد. اینکه همهء کردها دست کم طرفدار فدرال شدن ایران باشند، ابدا جای پرسش و اما را باقی نمی گذارد. و تجزیه طلبان نیز امید که بدانند چه میکنند و چه راهی را میروند. من کاملا تجزیه طلبی را رد میکنم و اما پیش از آن جنگ های داخلی و قومی را محکوم مینمایم و غیر قابل قبول می خوانم. حرف اصلی بر سر حرمت انسانها و ارزش انسانی است: اینکه هیچگاه در طول تاریخ بشری نباید به دنبال این باشیم و حتی تصور کنیم تحقیر یک ملت یا قوم یا تباری امکان پذیر است. چه فارس چه کرد از این قانون زیبای انسانی مجزا نیستند. اینکه دسته ای از کردها گمان میکنند با اینگونه رفتار و دیالوگ فارس ها را روزی شرمنده و سر به زیر خواهند دید، کاملا در اشتباهند. هرگز فارس ها بدلیل اشتباهات و جنایات دولت های مرکزی نه در برابر کرد ها که در برابر هیچ نژاد دیگری نباید شرمنده باشند. شرمندگی ها مقطعی هستند و تاریخ آن ها را بیاد می آورد اما هیچ فرزندی حق ندارد شرمندهء رفتار پدرش باشد. اگر بخواهد باشد نیز، نفس انسانی و بشری و ارزش انسانی باید با آن مقابله کند. نه صرب ها، نه آلمانی ها، نه امریکایی ها، نه ویتنامی ها و نه روس ها نمی توانند شرمنده و خجول آنچه در تاریخ سیاسی کشورشان رخ داده با شند. امروز من حق ندارم در برخورد با یک آلمانی بر سر او با کلام و رفتارم بکوبم که وای بر تو که کشورت گشتاپو و اس اس پرور بوده است. هیچ کس روانی سالم ندارد اگر با مقالات و گفتار و رفتار سیاسی و اجتماعی خود بخاطر جنایات علیه مردم بوسنی، صرب و نژاد صرب را مورد عتاب و سخره گویی قرار دهد. از اشتباهات نیز باید آموخت. باید به اشتباهات و کنش های غیر انسانی سخت گرفت تا تکرار نگردند. آیا قرار است کرد ها و فارس ها نیز اسراییل و فلسطین شوند؟ یا قرار است که دور نمای آینده ترک و کرد در ترکیه را برای کشور خود بخواهیم.
باز هم از همین جا درود بر جوانان سبز ایران که در تظاهراتی میلیونی و با فاصله ای حدود سه دهه از نسل انقلاب، در کمال آرامش نشان دادند این مرز و بوم از خشونت و انسان کشی و ضرب و شتم دوری میخواهد و میجوید. حتی انقلابیون و انقلاب گزین ها را نیز نباید در صف آنانی قرار داد که دست به جنایت و تبعیض و چپاول ملت ما زده اند. تا کی میتوانیم اندیشمندان توبه کردهء از انقلاب را شماتت کنیم؟ در نقد اندیشه ها و رفتارهایی که برای ملت ها سیاهی و شوربختی می آورند اما نباید کوتاهی و تردید کرد. چه نقد تاریخ و چه نقد ساعتی پیش برای همهء ما نوش دارو است.
دوستی فرهیخته میگفت: تعصب و بی چون و چرا اندیشیدن، ذاتی نیست. اکتسابی است. مسری است. و افسوس که ماندگار میشود.
محسن ذاکری 1.10.2011