نمیتوان در انتظار دیدن فارس های شرمنده و سر به زیر بود!
دیر زمانی است می اندیشم در اینباره بنویسم یا نه. می اندیشم چه بنویسم که کسی را نیازارد. چه بنویسم که کسی را خشمگین نکند. چگونه بنویسم که خود را و دیگری را تحقیر نکرده باشم. از کجا آغاز کنم که اندیشه ام به تالاب احساسات و تعصب گرفتار و محکوم نگردد. چه بگویم؟ چه نگویم؟ چرا ها را به طرف و آغوش چه کسی اندازم؟ آیا میتوانم با این نوشتار کمکی باشم یا نمک بهر زخمی و یا تبری بر شکاف بدنهء فرسوده ای؟ بعد می اندیشم این همه وسواس از کجاست؟ دلیلی نمی بینم جز اینکه طاقت روزگار سخت و دوران کشاکش های کشنده برای هیچ ایرانی را ندارم. دیگر از اینکه بخوانم کجا پدری به فرزندش ظلم میکند، کجا جوانی به زندان افتاده است، کجا خانواده ای نا امید به دنبال زندانی اش میگردد، کجا پوست لطیف و بی گناه دختری با کشیده ای به درد می آید، کجا محرومی از یاد گرفتن به عتاب رانده میشود و از اینگونه ها خسته شده ام. بسیار اوقات از گشودن اینترنت و خواندن اینگونه ها هراس دارم. از مجادلات بی سرانجام و سنگر سازی های هموطنانم مایوس و گوشه گیر میشوم.
وقتی میشنوم هنوز در کشورم نمی گذارند کسی به زبان مادری اش بخواند و بودجه ها را در لبنان خرج میکنند، ازرفتاردولتی که به کشورم حاکم است به سیاهچالهای حیرت و سکوت میروم. هنگامی که میشنوم دختران کوچک را در مدرسه ها برای نظافت و بلند کردن ناخن ها و یا رنگ کردن موها و یا نظافت پوست چهره شان از مدرسه مدتی اخراج میکنند، بی حرکت میمانم و یکباره حس میکنم در درون من گودالی بی انتها دهان میگشاید. وقتی میشنوم مداحان رژیم که امروز یک طیف برجسته و پر قدرت شده اند، چگونه به اهل تسنن و دیگر اقوام ایرانی توهین میکنند، به خود هزاران بار می گویم چه دهان هایی را بستند و چه دهان هایی را باز گذاشته اند!
اما می بینم راهی جز امید نیست. چرا که امید همیشه اندک و کم است. امید همیشه روزنه ای است. اگر نبود امید نمی شد. و با امید به ایستادگی بر سر درست تر و بهتر شدن و برای ایران مفید بودن را بر میگزینم. این نوشتار از این دست است.
سابقه تماس های من با کرد ها به دوران دبستان بر میگردد. در مدرسه مان کردی نبود، یا اگر بود من نمیشناختم. اما معلمی کرد داشتیم. مردی مهربان و خوش چهره. با اینکه پایش کمی مشکل داشت به ما ورزش می آموزاند. روحیه میداد و سلامتی را برایمان شکل می بخشید. در دوران دبیرستان نیز مدیرمان کرد بود. مردی که به راستی قبای وقار و منش بر قامتش اندازه بود. او نیز مهربان و با ملایمت بود. حتی عرقه های دبیرستان نیز به او احترام میگذاشتند. پس از انقلاب اعدامش کردند. در خانواده مان پدرم دو دوست کرد داشت که با خانواده آنان رفت و آمد میکردیم. دوستان خوبی بودیم. یک خانواده اهل سنندج بودند و دیری اهل سقز. نام سقز را همیشه با آن دوست کردمان به مزاح می کشاندم. به یاد دارم با برادم نیز شبی را در سنندج گذراندم. تفاوتی را هرگز بین خودمان و آنها نمی دیدم. در سنندج لباس محلی مردها برایم جالب بود. شلوارهای رنگی آنان مرا به یاد تنبان های مشکی شهر تولدم، اصفهان می انداخت. موسیقی مرثیه سرای کرد ها را اما دوست نداشتم. شیعه بودم. دلم خسته و گرفته از آه و اندوه و فغان حسین بود. هنوز نیز مرثیه های ایران را بر نمی تابم و آنها را هنر کلیشه ای میدانم. به یاری دوستم با قاچاقچی کردی آشنا شدم و از ایران خارج گشتم. دو سه روزی را در کردستان ایران و ترکیه گذراندم. قدرت بدنی، آشنایی با طبیعت و سخت کاری کردها را در این سفر ستودم. راهنمای شب های قیرگونمان نیز مردی افتاده، مودب و مهربان بود.
اما در آن سفر کم تحمل بودن کردها در بحث و اختلاف نظر را دیدم. البته نه در مسائل سیاسی. در مجموع از کمکی که به من شد و بهایی که برای آن پرداختم، همیشه راضی بوده ام و سر بلند از اینکه هموطنانی مرا مدیون خود ساختند.
در ترکیه نیز با کرد ها روبرو شدم. با اینکه در شهرهای بزرگ، آنها کرد بودن خود را از پلیس و مردم ترکیه پنهان میداشتند. برایم عجیب بود. جوانانی را میدیدم که از فارس ها کناره گیری میکردند و با اینکه بیست سالی بیش نداشتند، برای خود سابقه مبارزاتی مسلحانه طولانی قائل بودند و مرا بچه سوسولی می انگاشتند. در ترکیه یاد گرفتم بگویم که ایران تهران، اصفهان و مشهد نیست. و در این مقوله با فارس ها بسیار گفتگو داشتم.
در فنلاند اما، و برای اولین بار با کردهای از جنس تازه ای روبرو شدم و مشکلاتم با آنان شروع شد. اینجا برای اولین بار دیدم که کرد هموطنی خود را از ایران نمیداند. خشمگین است و میگوید شما فارس ها در کردستان جنایت کرده اید.
و طبعا بدلیل کمبود تجربه و شتاب احساسات، من نیز روندی تدافعی و سپس تهاجمی را در رفتار و دیالوگ خودم با بعضی از کردها پیشه ساختم. در کنار این کناره گیری نخواسته و اجباری می اندیشیدم چه بسا در ایران نیز، و در سنندج نیز آن نگاه ها از همین جنس بودند اما من نمی فهمیدم. و باز به فکر میرفتم که: اما در گیلان و مازندران براحتی میفهمیدم تهرانی ها را دوست نداشتند، و شاید اصلا توریست را دوست نداشتند. فکرکنم هر کسی قبل از انقلاب به شمال رفته باشد در میان صف نانوایی جملهء " آقا برو، نان نداریم" را شنیده باشد! پس چرا این عتاب درونی کرد ها را در ایران و حتی در آن کوره ده های لب مرز حس نکرده بودم!؟ اما در فنلاند نیزکم نبودند کرد هایی که با آنان همان خاطرات دوران کودکی و نوجوانی در مدرسه و دبیرستان و خانه پدری زنده می شد و لذت وافری را به من می بخشید. از نفرت کرد ها از فارس ها بدم می آمد و نمی گذاشتم کسی مرا آماج و وسیله بالا آوردن های تجارب تلخ و درد ناکش کند. و از اینکه کردها یی بودند که فارس ها را همچنان هموطن و همپای خود قربانی رژیم ها میدانستند، احساس خوبی به من دست میداد. اما در پس این دو گونه گی رفتار اجتماعی کرد ها، به مرور زمان واقعیت دردناک دیگری نیز بر من آشکار میشد.
آری به مرور زمان در فنلاند، با گذشت سالها، با این واقعیت گزنده مانوس شدم که حتی آن کرد هایی که با فارس ها واز جمله با من رفت و آمد دارند، مورد سرزنش و پند و اندرز دیگر کرد ها قرار میگیرند. من یک پناهنده در فنلاند هستم. از اوان ورود تا امروز با زندگی کاری و اجتماعی خودم برای کسب آبرو برای پناهندگان تلاش کرده ام. تلاش کرده ام فاصله فنلاندی ها را با پناهندگان کم کنم. و تلاش کرده ام نگاه ها و حرکات و کلمات نژاد پرستانه را از دل خود بیرون نگه دارم. پشت قفل در دلم بسر ببرند. و برایم بس سنگین بود که کردی در حضور من به کردی دیگر بگوید این پسره فارس است؟ پس اینجا چکار میکنه، دکش کنید! و فکر کند، شاید هم فکر نکند که من در آن حد کردی میفهمم. البته لقب "پسره" را ایشان در سن 41 سالگی ام به من داد. شاید عادت زبانی باشد. شاید هم من آنقدر جوان مینمودم! بماند. و افسوس، امروز که این نوشتار بر کاغذ می آید، تنها یک دوست کرد برایم مانده است که او و خانواده اش مرا به عنوان یک فارس نمی بینند و هنوز در صدا و آوای آنان تفاوتی را احساس نمی کنم.
پس از این مقدمه بلند که چگونگی چیده شدن سنگ های اندیشه آدمی را با مبنای خدشه دار شدن احساسات بیان میکرد، در برابر این مهم باید تامل کنم و به صراحت بگویم که احساسات کرد ها را کاملا درک میکنم. درک میکنم چرا بعضی از کرد ها با اینگونه رفتار و گفتار در قبال فارس ها احساس رضایت میکنند و گاهی لذت میبرند. و میفهمم چرا جنایات و تبعیض و هویت زدایی که در کردستان ایران اعمال گشته در پشت این رفتارهای اکتسابی و بازتابی است.
برویم سر جان مطلب، امروز کجاییم و چه باید کرد؟ میدانیم در بین کردهای ایران خود مختاری، حکومت فدرال و تجزیه طلبی طرفداران بسیاری دارد. اینکه همهء کردها دست کم طرفدار فدرال شدن ایران باشند، ابدا جای پرسش و اما را باقی نمی گذارد. و تجزیه طلبان نیز امید که بدانند چه میکنند و چه راهی را میروند. من کاملا تجزیه طلبی را رد میکنم و اما پیش از آن جنگ های داخلی و قومی را محکوم مینمایم و غیر قابل قبول می خوانم. حرف اصلی بر سر حرمت انسانها و ارزش انسانی است: اینکه هیچگاه در طول تاریخ بشری نباید به دنبال این باشیم و حتی تصور کنیم تحقیر یک ملت یا قوم یا تباری امکان پذیر است. چه فارس چه کرد از این قانون زیبای انسانی مجزا نیستند. اینکه دسته ای از کردها گمان میکنند با اینگونه رفتار و دیالوگ فارس ها را روزی شرمنده و سر به زیر خواهند دید، کاملا در اشتباهند. هرگز فارس ها بدلیل اشتباهات و جنایات دولت های مرکزی نه در برابر کرد ها که در برابر هیچ نژاد دیگری نباید شرمنده باشند. شرمندگی ها مقطعی هستند و تاریخ آن ها را بیاد می آورد اما هیچ فرزندی حق ندارد شرمندهء رفتار پدرش باشد. اگر بخواهد باشد نیز، نفس انسانی و بشری و ارزش انسانی باید با آن مقابله کند. نه صرب ها، نه آلمانی ها، نه امریکایی ها، نه ویتنامی ها و نه روس ها نمی توانند شرمنده و خجول آنچه در تاریخ سیاسی کشورشان رخ داده با شند. امروز من حق ندارم در برخورد با یک آلمانی بر سر او با کلام و رفتارم بکوبم که وای بر تو که کشورت گشتاپو و اس اس پرور بوده است. هیچ کس روانی سالم ندارد اگر با مقالات و گفتار و رفتار سیاسی و اجتماعی خود بخاطر جنایات علیه مردم بوسنی، صرب و نژاد صرب را مورد عتاب و سخره گویی قرار دهد. از اشتباهات نیز باید آموخت. باید به اشتباهات و کنش های غیر انسانی سخت گرفت تا تکرار نگردند. آیا قرار است کرد ها و فارس ها نیز اسراییل و فلسطین شوند؟ یا قرار است که دور نمای آینده ترک و کرد در ترکیه را برای کشور خود بخواهیم.
باز هم از همین جا درود بر جوانان سبز ایران که در تظاهراتی میلیونی و با فاصله ای حدود سه دهه از نسل انقلاب، در کمال آرامش نشان دادند این مرز و بوم از خشونت و انسان کشی و ضرب و شتم دوری میخواهد و میجوید. حتی انقلابیون و انقلاب گزین ها را نیز نباید در صف آنانی قرار داد که دست به جنایت و تبعیض و چپاول ملت ما زده اند. تا کی میتوانیم اندیشمندان توبه کردهء از انقلاب را شماتت کنیم؟ در نقد اندیشه ها و رفتارهایی که برای ملت ها سیاهی و شوربختی می آورند اما نباید کوتاهی و تردید کرد. چه نقد تاریخ و چه نقد ساعتی پیش برای همهء ما نوش دارو است.
دوستی فرهیخته میگفت: تعصب و بی چون و چرا اندیشیدن، ذاتی نیست. اکتسابی است. مسری است. و افسوس که ماندگار میشود.
محسن ذاکری 1.10.2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر